ای شعر بانوی بیمار، دریغا! تو را چه میشود این بامداد؟
چشمانِ گود افتادهات اینک لب ریز از خیالاتِ شبانه است؛
و معاینه میبینم که بر رُخسارت جنون و هراس
سرد و خاموش یکبهیک پدیدار میشوند.
ای ابلیس بانوی سبز قبا و ای شیطان بچهی سرخپوش
آیا هراس و عشق را از انبانِ خویش به جانات فرو ریختهاند؟
آیا کابوس با حرکتی جبارانه و خموش
تو را در قعرِ زندان افسانهییِ «منتورن» فرو غلتانده است؟
دلام میخواهد با استشمامِ بوی تندرستیِ سینهات
هماره گذرگاهِ اندیشههای سترگ،
و خون مسیحی تو
موجموج و موزون جریان میداشت.
همچون آواهای پرشمارِ شعرهای کهن
که بر آنها گاهبهگاه «فبوس» – پدر سرودها –
و «پانِ» بزرگ – خداوندگارِ خرمنها – فرمان میرانند.
ای شعر بانوی بیمار،دریغا!تو را چه میشود این بامداد؟
در ادامه بخوانید » جهان سراپا فرو می ریزد،تنها نخواهی ماند
شاعر » لویی آراگون
ارسال شده در ۳۰ خرداد ۱۳۹۹
کپی شد
لینک دوستان
0 نظرات
دیدگاه ها