داستان کوتاه جای تردید و تصمیم نبود (قسمت-2)

داستان کوتاه جای تردید و تصمیم نبود

حرفش را برید

افسر می خواست‌ بداند در گذشته میان ما چه گذشته است. من گفتم:‌ «هیچ‌. اصلا‌ این‌ آقا را من نه می شناسم و نه دیده‌ام. همسایه است»
بس‌که همسایه جوش زده بود، موقع بازجوییِ من‌، ‌‌او‌ را برده‌ بودند به یک اتاق دیگر. افسر پرسید از او شکایتی دارم‌ که من‌ گفتم‌‌ نه، من اصلا او را نه دیده‌ام و نه می شناسم. همسایه است. همین.
افسر گفت: «اینکه‌ به شما فحش داده؟»
گفتم:«کی نمیده؟»
گفت:«قصد ضرب داشته.»
گفتم:«اینکه گلدان‌هایش را پرت‌ کرده؟»
گفت:«آره، که گلدان هایش را پرت کرده.»
گفتم:«خوب،گلدان‌های‌ خودش‌ را پرت کرده.»
نیشخندزد و گفت: «اگر به شما خورده بود؟»
گفتم: «اونوقت می شد از تنبلی خودم. تازه طوطی اش را هم پرت کرد به من».
پاسبانی که ما را آورده بود گفت:«جناب سروان، با‌ قفس».
افسر خندید و پاسبان هم خندید و بعد گفت: «اما سرکار طوطیه‌ مُرد. »
بعد همسایه را آوردند.
افسر برای آنکه کار را تمام کرده باشد با خوشبینی گفت‌:«خوب،آقا. این یکی آقا‌ از‌ شما شکایتی نداره»
که مرد حرفش را برید و ترکید و گفت: «شکایت نداره؟ خوبه‌ که حالا شکایت هم داشته باشه.

چشم هایش غصه‌دار‌ شد‌

شکایت نداره! همین یکیش کم مونده‌ بود. سرکار شما می دونین دارین چی میگین؟ می دونین با‌ کی‌ طرف‌ شدین؟ » و برای تاکید، دنبال سوالِ خودش ساکت شد. آنوقت گفت: «شاید بدونین. البته باید شما بدونین. وظیفه ‌ ‌شما دونستنه. لابد شما خبر دارین. شما می دونین، من نمی دونم.» و روی “شما”‌ و “من”‌ فشار می گذاشت، و هی نفس‌نفس می زد.
افسر همه این‌ها را به هیچ گرفت. کمی صبر کرد تا جوش‌ مرد بخوابد. جوش مرد که خوابید تازه شروع کرد‌. اول‌ چهره‌اش‌‌ آهسته درهم رفت، چشم هایش غصه‌دار‌ شد‌، چند بار‌ سر تکان داد و نشست روی صندلی و گفت:«ظلم، زور، تعدی، اجحاف، قلدری، قُلتشنی، بی‌انصافی، خاصه‌خرجی. . . » و هی صدایش سست‌تر می شد و خطابش خصوصی‌تر‌ تا‌ اینکه‌ ناگهان از جا جست و داد زد: «آقا جانِ‌‌ من‌، عزیز من، این رسم نشد. این وضع نمی شه. انصاف کجاس؟ به این‌ یاردانقلی بگین چی میگه، چکار داره؟ ازش بپرسین شرف کو، حیثیت‌‌ کو‌، میوه‌ ی کدوم درخته؟ یالا دیگه، بپرسین دیگه».
من ماتم برده بود. نمی دانستم‌ کدام ظلم و تعدی را می گوید و آن همه‌ مترادف چیست که می شمرد؟ و ربط این تعدی و اجحاف و زور را با خودم‌ نمی دیدم. می دیدم من فقط‌ آواز‌ خوانده‌ بودم، آن هم پیش از نصفه شب، توی خانه ی خودم. می دیدم که‌ بر ضد‌ خنده و آواز من قیام شده بود، همسایه گلدان پرت کرده بود- سه تا- و قفس طوطی را انداخته بود‌، طفلک‌ طوطی‌.
افسر از مرد پرسید: «گزارش پاسبان چی؟ مگر شما. . . »

مگه خونه چاله میدونه؟

مرد حرفش را برید و با‌ صدای‌ مظلوم‌ گفت: «نه آقا، نه. نه عزیز من، نه. نه. » و دستی روی صورت خود کشید‌ و پیشانیش‌ را‌ گرفت، و گفت: «نه. من به این آقا کاری ندارم. این آقا شکار دنیاس. تقصیر‌ نداره‌. خبر نداره. این آقا صبح کله سحر بلند میشه ورزش میکنه. میل‌ می گیره‌. هنگ‌ و هنگِ‌ میل گرفتنش از خواب منو بیدار می کنه. اگر که‌ یه روز هم بیدار نشه‌ من‌ به عادت هرروز او بیدار می شم. خوب می دونم. میل می گیره. » و صدایش بالاتر رفت و گفت: «میاد‌ بیرون‌، دم در بالکن، فنر می کشه، فیره میده. نفس عمیق. هنگه میده. یه ساعت تموم. » و شماتت‌کنان‌ از‌ من پرسید: «مگه خونه چاله میدونه؟ گود زورخونه‌س؟ » و رو کرد به افسر: «بعد میره تو‌. اونوقت‌ میشه‌ نوبت حموم. صدای‌ آب تو وان حموم بلند می شه. » و از هوا پرسید: «مرد! مگه مجبوری‌ انقدر‌ بلولی‌، تکون‌ بخوری که عرق کنی؟ » و رو کرد به افسر: «بعد که رفت تو آب‌ تا‌ یه ساعت صدای آب، چلپ و چلوپ. بعد ترق و توروق. چی شده دیگه؟ آقا می خواد ناشتا بخوره. صدای آب‌ پرتقال‌گیری‌، بو تخم‌مرغ، بو کاکائو، بو بلغور پخته، بو دارچین میاد، بو زنجبیل‌، بو‌ گوشت خوک سرخ شده. چی بگم دیگه؟

آواز‌ مگر‌ گناه‌ داره؟

سرطان مگه‌ از‌ چی‌ میاد؟ ایشون دارن ناشتا میخورن که بنده می رم‌ از‌ خونه بیرون. ظهر که میام، بعد از ناهار، تمام ساختمون بنا کرده به‌ لرزیدن‌. رادیو داره خبر میده‌ اما‌ آقا‌ صفحه میذاره‌. حیف‌ موسیقی‌. حیف اسم موسیقی. یا فرنگیه‌ با‌ عروتیز‌ یا ایرونی با ‌آواز قمر. خودِ زنک بوق ساله مرده، این هنوز داره‌ صداش‌ رو هی قرقره می کنه. یا صدای‌ قمره یا صدای دلکش‌. ترا‌ بخدا صدای دلکش رو میشه‌ گفت صدا؟ یه بار‌ نشد ویگن بذاره. یه بار نشد جبلی باشه، یه بار نشد بانو شاپوری‌ یا‌ راج کاپور. . . همه‌ش قمر، همه‌ش‌ دلکش‌. . . یا‌ سنفونی. ای بر‌ پدر‌ هرچی سنفونی! آخه تو‌ ایرونی‌ چکار داری به سنفونی؟ هیچ. بعد رفیقه‌شون میاد.»
من خواستم تا وصف و قضاوتی درباره ژاله نکرده‌،‌ حرف‌ را عوض کنم گفتم: «آخه‌ آقای‌ من،آواز‌ مگر‌ گناه‌ داره؟ ورزش‌ کردن، حموم کردن، صبحانه‌ خوردن در کدوم مذهب در کدوم قانون…»
ناگهان ترکید: «باید باشید تا بشنوید چه افتضاحی‌ میکنن‌. حیوون محض! خالص حیوون! فکر نکنین‌ مس میکنن‌. این‌ آقا‌ بدش میاد از‌ مس‌ شدن!»

کفتر‌ کلاغ نرگس خانم

من که خیالم راحت بود از اینکه درها را همیشه بسته ایم و حتی پرده‌ها را هم کشیده ایم‌- چون ژاله همیشه می خواهد که اتاق‌ لخت‌ نباشد- اول گذاشتم همسایه تصورهای‌ خودش را‌ بگوید‌ اما‌ بعد‌ که‌ دیدم‌ کار به شمردن عقاید من رسید که‌ لابد گوش به دیوار میچسبانده،پریدم میان حرفش و گفتم:
«سرکار بنده بیخود گفتم شکایت ندارم. من شاکیم. این آقا‌ داره توهین میکنه.»
« توهین؟ هه!» و پرید طرف من و من می دیدم افسر دارد کیف می کند که کار به جای جالب رسیده است و داد مرد را می شنیدم‌ که می گفت: «حیوان! حیوان محض! حتی نمیذاره زن بیاد‌ تو‌ رختخواب بعد لخت‌ بشه. زن را از این یک ذره شرم دروغی یا عشوه یا هر زهرمار دیگه‌ای‌ که اسمش رو بذارین محروم کرده. هرروز وادارش میکنه که آخرین‌ تکه‌ را‌ هم بندازه کنار و بعد بیاد تو رختخواب». داد زدم«خفه شو دیگه!»
فریاد زد: «تازگی‌ها اسم زنک را هم عوض کرده صداش میزنه‌‌ “کفتر‌ کلاغ نرگس خانم” »
داد زدم: ‌«بهت‌ گفتم خفه شو دیگه!»
فریاد زد: «حیوون محض! حیوون محض! صداهاشون دنیا را پر میکنه. اما آقا تحمل جیرجیر تخت را هم نداشت. چهارشنبه‌ هفته‌ پیش‌ رفت از دوچرخه‌سازی‌ سر‌ کوچه روغندون گرفت آورد لای درزهای‌ چوبِ تخت روغن چکوند.»
به افسر گفتم: «این چی میگه؟ »
افسر گفت: «په! قربانِ حواس جمع!»

صدایش شکست‌

رو کردم به مرد گفتم: «مردکه…تو همسایه‌ منی‌ یا فضول من؟ جاسوس منی؟ »
و مرد می گفت: «دو سه ساعت بعد بلند میشن، حموم میکنن. این آقا باز حموم میکنه. ملتفت میشین؟ صبح حموم کرده بود، باز حموم میکنه. فردا صبح هم حموم میکنه‌. اونوقت‌ براشون مهمون‌ میاد. باز هم موزیک، باز عروتیز یا حرف زدن. حرف زدن از چرت‌ و پرت. از سر سیری، حرف هایی‌ که آدم اصلا ازشون سر در نمی بره. یا اینکه با هم‌‌ میرن‌ کوچه‌…»
گفتم: «چه بد! وظیفه فضولیتون ناقص می مونه تا فردا بشه».
ساکت شد. تو لک رفت. آمد کنار ‌‌میز‌ افسر به آن تکیه داد. بعد سر برگرداند و به نفرت به من نگاه کرد‌. غیظم‌ رفته‌ بود و خنده‌ام‌ می گرفت. می خواستم بپرسم صداها را چه‌جور این همه دقیق می شنیده که دیدم وا رفت‌ و لبش لرزید و چرخید و نشست و گفت.
«ناقص و کامل بی‌تفاوته. فردایی نیس دیگه».

تریاک

و انگار نفسش‌ تنگ شد. و صدایش شکست‌. «کدوم‌ فردا؟ » و صدایش برید و ناگهان همچنان‌که نشسته بود چرخی زد و پایش‌ سست شد و از صندلی داشت می افتاد که خودش را به میز تکیه داد و وا رفت. افسر یک لحظه درماند و من نگاهش می کردم و نمی دانستم‌‌ چه کنم که دیدم انگار مطمئن شده که بازی و ادا نیست و از جا بلند شد و روی میز خم شد تا سر مرد همسایه‌ را از روی دستهایش بلند کند و مرد‌ وا رفت و از طرف دیگر صندلی ول شد و افتاد. نه من‌ که پریده بودم بگیرمش و نه پاسبان که او هم دویده بود تا بگیردش به وقت‌ نرسیدیم. مرد افتاد روی زمین و از حرکت ناگهانی‌ افسر،‌ دواتِ روی‌ میز هم سُرید و افتاد زمین و شکست و جوهرهای آبی و قرمز پخش‌ شدند کف اتاق و راه افتادند رفتند زیر سر مرد. مرد را که از زمین بلند کردیم یخ‌ کرده‌ بود. رنگش سفید شده بود و جوهرهای قرمز و آبی‌ موهایش را رنگ کرده بودند و از نوک آنها می چکیدند و روی صورتش‌ مالیده شده بودند و مرد شل بود و بلندش که کردیم روی‌ پایش‌‌ نمی ماند‌ و روی صندلی که نشاندیمش وا رفت‌ و داشت‌ باز‌ می افتاد که‌ گرفتیمش. بوی جوهرها در هوا بود و پاسبان چند نفس تند به بو کشیدن بالا کشید و ناگهان گفت: «تریاک!»

داستان کوتاه جای تردید و تصمیم نبود

ادامه دارد…

بیشتر بخوانید: داستان کوتاه جای تردید و تصمیم نبود (قسمت-۱)

ارسال شده در ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
  • اشتراک گذاری :
  • 15

    لینک دوستان

    دیدگاه ها

    guest

    0 نظرات
    بازخورد (Feedback) های اینلاین
    مشاهده همه دیدگاه ها

    از سراسر وب