داستان کوتاه جای تردید و تصمیم نبود(قسمت-4)

داستان کوتاه جای تردید و تصمیم نبود

راه افتادیم

پاسبان‌ گفت: ‌«ببریمش‌ دیگه».
گفتم: «یه کمی خوبه نگهش داریم».
گفت: «نه، بریم دیگه».
گفتم: «بهتره یه کمی نگهش داریما».
و مرد را گذاشتم روی نیمکت کنار بچه‌ها. مرد، منگ و وارفته‌ و رنگ پریده‌،خواب بود.
پاسبان گفت: «من که میگم ورش داریم بریم دیگه».
گفتم: «حالا اول برو یه تاکسی بگیر».
گفت: «بلندش کنیم تا دم در تا تاکسی برسه معطل نشیم».
نشستم پیش روی مرد. به صورتش نگاه کردم که از سیلی‌ها ورم کرده بود اما بی‌خون می نمود.
پاسبان گفت: «پس من اول میرم یه دس برسونم به آب» و رفت.
صدای پایش تا‌ ته‌ راهرو دور شد. دستهای مرد سرد بود.گفتم: «بلند شو بریم» و مرد را به شانه کشاندم‌. انگار‌ سنگین شده بود، سنگین تر از‌ وقتی‌‌ که آورده بودمش. راه افتادیم.

شکر‌ خدا بهتر شد؟

ته راهرو،سر پله‌ها که رسیدیم صبر کردم تا پاسبان از دستشویی‌ بیاید بیرون. تکیه دادم به دیوار. یکی از‌ پرستارها‌ از اتاق خارج شد و آمد‌ طرف من و از من گذشت و از پله‌ها رفت بالا توی حیاط پیش بچه‌ها. از شکاف در که بازمانده بود نور توی راهرو افتاده بود. بعد ازآن مردِ دستیار، سر بیرون آورد‌ و نگاهی‌ کرد و رفت تو در را بست. راهرو مانند قوطی درازی بود که هرچهار طرفش موج برق داشت و روبرو، ته، بن‌بست بود، با دو بچه در سکوت.
از پله‌ها رفتم بالا. بوی‌ بعد از‌ نیمه‌شب در‌ حیاط بود. مرد روی شانه‌ام یواش ناله‌ کرد. پاسبان رسید. رسیده بودیم دمِ اتاق دربان. دربان گفت: «شکر‌ خدا بهتر شد؟»
پاسبان گفت: «خوابه یا بیدار؟»
من گفتم: «یه تاکسی بگیر‌».
مرد‌ روی‌ شانه‌ام دوباره ناله کرد. بردمش توی اتاق تنگِ دربان‌ گذاشتمش روی تخت. پاسبان رفت پی تاکسی. من ‌‌آمدم‌ بیرون دم در.

هروئین

دربان گفت: «چکاره تونه؟»
گفتم: «همسایه مه».
پرسید: «هم‌خونه‌این؟»
گفتم: «همسایه‌ایم».
پرسید: «چطور‌ شده‌ بود؟»
گفتم: ‌«تریاک خورده بود».
پرسید: «تریاک از کجا آورده بود؟»
از خودم پرسیدم راستی از کجا تریاک‌ آورده بود و گفتم: ‌«من چه می دونم. از خودش بپرس».
گفت: «اونوخ میگن تریاک‌ قاچاقه، گیر نمیاد».
از‌ ته‌ باغ صدای روشن شدن یک اتومبیل آمد. دربان گفت: ‌«اگر که آمبولانس باشه میگم شما رو هم سوار کنه».
گفتم: «ممنون».
شب پاکی بود و بوی شب ‌بو می داد. پشت کاج‌های باغ‌، کوه‌ بود و برفهای روی کوه و آسمانِ صاف. دربان گفت: «همه‌ش‌ کلکه. تریاک می رفت طلا می اومد حالا این روزا طلا میره تا تریاک بیاد. تازه هروئین هم هست».

گیج بود

آمبولانس بود. دربان به راننده گفت ما‌ را‌ سر راه پیاده‌ کند. من رفتم و از جیب کتم که تن مرد همسایه بود پنج تومان درآوردم‌ و دادم به دربان و گفتم پاسبان که آمد به او بدهد و مرد را انداختم روی دوشم‌ و آمدیم‌ بیرون. می خواستم سوار شوم که پاسبان رسید. تاکسی‌ پیدا نکرده بود. او هم سوار شد و راه افتادیم.
در راه مرد چشم باز کرد اما گیج بود و دوباره چشم بست. راننده‌ گفت‌ ما را سر راه خود پیاده می کند. ما را نزدیک کلانتری پیاده‌ کرد. پاسبان گفت: «من خودم میرم درستش می کنم».
گفتم: «خداحافظ».
گفت: «چایی بچه‌ها. خدا برکت».
دست کردن‌ در‌ جیبب‌ کتم که تنِ مردِ همسایه‌ بود.‌ سخت‌ بود. به پاسبان گفتم: «خودت دست کن تو این جیب و کیفم رو دربیار».
کیف را درآورد. مرد ناله ای کرد و من کمی پول درآوردم و دادم‌ به‌ پاسبان.‌ خداحافظی کردیم و رفت. خیابان خالی بود و نسیم، برگ های‌ تازه‌‌ ی چنار را به هم میزد. صدای پای من می‌پیچید، صدای تازه‌ای بود. شاید از سنگینی دو آدم بود که اینجور صدا می داد. مرد یک‌ بار‌ تکانی‌ خورد اما سنگینی‌اش سنگینی‌ لخت وارفته ای بود. چند بار نالید‌.

چشمانش را بسته بود

چیزی به دم در خانه نمانده بود که گفت:‌ «داریم کجا میریم؟»
گفتم: «بهتر شدی؟»
پرسید: «اینجا کجاست».
گفتم: «داریم می رسیم‌».
پرسید‌: «کجا‌ می رسیم؟»
گفتم: «می رسیم خونه».
گفت: «منو کجا می بری؟»
گفتم: «میریم خونه».
گفت: «بذارم‌ زمین‌».
گذاشتمش زمین و گرفتمش. گیج بود و گیج می رفت. نگاهش داشتم. چشمانش را بسته بود. دو سه قدم‌ بردمش‌ تا‌ رسیدیم به‌ یک درخت. تکیه‌اش دادم به درخت و شانه‌هایش را گرفتم‌. گفت‌: «بذار‌ بشینم».
گفتم: «بهتره بریم».
گفت: «بذار بشینم».
گفتم: «سرما می خوری».
گفت: «استفراغ دارم».
گفتم‌: «بیار‌ بالا‌».
اما هرچه تلاش کرد چیزی نبود. چیزی نمانده بود که بالا بیاید. گفت‌: «من از دنیا‌ بدم‌ میاد».
گفتم: «سرما نخوری. بلند شو بریم».
گفت: «من از دنیا بدم میاد‌».
گفتم‌: «آره‌، باشه. حالا پاشو بریم».
گفت: «بریم کجا؟»
گفتم: «بریم خونه».
گفت: «من از خونه‌ ام بدم‌ میاد‌. من خونه ندارم. من نمی دونم‌ خونه‌ ام کجاست».
گفتم: «من میدونم».
گفت: «تو نمیدونی‌. من‌ میدونم‌ که تو بدونی؟»

خیابون مگه ارث باباته؟

رفتم زیر تنه‌اش و بلندش کردم و باز انداختمش روی شانه‌ام‌ و راه افتادیم. نمی‌توانست مقاومتی کند‌، اگرچه‌ می خواست. اما سنگین‌ بود.سنگین شده بود.
گفت‌: «بذارم‌ زمین‌. کجا می بریم؟ تو از کجا پیدات شد؟»
گفتم: «من پیدا نشدم،تو پیدام کردی»
گفت: «من اصلا تو رو‌ نمی شناسم‌».
گفتم:‌ «قربانِ شما».
گفت: «من نمی شناسم».
گفتم: «پس چرا به آدمی که نمی شناسی‌ فحش‌ میدی، گلدون‌ می ندازی؟»
پرسید: «تو همسایه منی؟»
گفتم: «مخلصِ شمام».
گفت: «بذارم زمین».
محلش نگذاشتم. گفت: «یالا منو‌ بذار‌ زمین».
گفتم: «حالا یه خورده گردش کنیم‌، هوا‌ بخوریم‌».
گفت: «میگم منو‌ بذار‌ زمین!»
گذاشتمش زمین. این‌جوری بهتر‌ می شد‌ قانعش کنم‌. وایستادم‌‌ روبرویش‌.
گفت: «رد شو برو».
گفتم: «نمیرم‌».
گفت: ‌«از جون من ‌چی می خوای؟»
با پوزخند گفتم: «جون نداری که…»
گفت: «‌ ‌میگم برو‌!»
گفتم: ‌«خیابون مگه ارث باباته؟» و باز پوزخند زدم‌.

آواز لعنتی

خواست بلند شود که نتوانست‌. حرف‌ زدن هم خسته‌اش‌ کرده بود‌. شل‌تر‌ شد.
گفتم: «پدر آمرزیده من اصلا تا امشب‌ تو رو‌ ندیده بودم».
گفت: «اینم خودش یه دلیل دیگه». بعد کمی نرم شد و گفت: ‌«منم تا امشب تو رو ندیده بودم». بعد سر برداشت و مرا ورانداز کرد و گفت: «تو نمیذاری من زندگی‌ کنم‌».
گفتم: «حالا تو هم با این کارها می خوای نذاری که من زندگی‌ کنم؟»
گفت: «حالا که تو نذاشتی من حتی خودمو بکشم».
گفتم: ‌«خوب‌ بعدا خودت رو بُکش…حالا می خوای بریم؟»
چیزی نگفت. صبر‌ کردم‌. یک اتومبیل از پهنای خیابان‌ سر یک چهارراه دور رد شد.
گفت: «من دلم می‌خواست بی‌سروصدا تو خواب بمیرم. تو اگه اون آواز لعنتی رو نمی خوندی».
چیزی‌ نگفتم.
گفت: «چرا چیزی نمی گی؟فکر می کنی‌ من‌ احمقم؟ فکر می کنی‌ حسودیم میشه؟»
گفتم: «نه».
گفت: «آره».
گفتم: «حسودی چی؟»
گفت: «من برای تو چه جوری ام؟»
گفتم: «دلت می خواد چه جور باشی؟»
گفت: «دلم می خواد اینو بدونم».
گفتم: «منم خیلی چیزا می خوام. منم دلم می خواد بلند بشی بریم‌. دلم‌ می خواد سرما نخوریم.دلم می خواد بری بخوابی،راحت ام کنی. منم برم خلاص بشم».
گفت: «خسته شدی؟»
گفتم: «تو خسته شدی».
گفت: «حتی نمی ذاری فکر کنم خسته شدی!»
مردم راستی دیوانه‌اند. چه‌ فکرها‌ که به سرشان‌ می زند.
گفتم:‌ «من فقط تو رو کول کردم. اما تو رفتی تا لب گور».

خوابش برد

شاید نباید این همه‌ رک می گفتم. اما کار از کار گذشته بود. زد زیر گریه. رفتم جلو، اما‌ نتوانستم کاری‌ کنم. ایستادم. بی‌حال بود. بی‌حال‌تر شد. جلو رفتم و شانه زیر شانه‌اش دادم و بلندش کردم؛ انداختمش روی شانه‌ام‌ و پاهایش ‌‌را‌ میان بازویم گرفتم که راه بیفتم. تقلا کرد بیاید پائین. هق‌هق می کرد.گفت‌ می خواهد‌ راه‌ بیابد.گذاشتمش زمین و زیر بغلش‌ را گرفتم. آهسته و بیمار می رفت. نمی‌توانست راه برود اما می خواست. شاید‌ هم نمی‌خواست و ادای خواستن درمی آورد. اما نمی‌توانست. خسته شدم. از زمین کندمش و دوباره انداختمش‌ روی شانه‌ام و راه افتادم‌ و او‌ تنها هق‌هق می کرد. آنقدر هق‌هق کرد تا خوابش برد و رسیدیم دم در خانه. گلدان های شکسته‌ روی پیاده‌ رو افتاده بود. دیدم که از دور پاسبانی‌ به سرعت می آید به طرف ما. اما دیگر من در را‌ باز کرده بودم و رفته بودم داخل. سر پله‌ها بیدار شد و می خواست بگذارمش زمین،اما من دیدم نه حوصله‌ کُندی حرکاتش را دارم و نه می خواهم زور زیادی بزند.کله ی پدرش و خجالت‌ کشیدنش. بدبخت‌ یک غلطی‌ کرده بود و نمرده بود. شاید هم از ته دل خوشحال بود از نمردن. شاید هم همانطور که می گفت بد حال‌ بود از زنده ماندن؛ زنده ماندنِ اینجوری که همه‌اش‌ گوش به دیوار بچسباند و حسرت مرا بخورد و زندگیش را در‌ قالب‌‌ صداها و حرکت‌های من حبس کند.

طوطی‌ نمرده بود

من که او را تا اینجا آورده‌ بودم این چند پله هم رویش.
رسیدیم دم در خانه او. در بسته نبود. بردمش تو‌ و گذاشتمش‌‌ روی تخت‌خواب و گفتم: «بفرما.این هم خونه».دوباره خوابش برده بود. لحاف و پتویش را از زیر تنه‌اش کشیدم بیرون و کشیدم رویش‌ و گذاشتم با همان کت من که تنش بود بخوابد‌. شاید‌ هم‌ خواب نبود و چون چیزی نداشت‌ بگوید‌ و یا‌ اینکه از رو رفته بود،خودش را به خواب‌ زده بود. زنگ خانه را می زدند. رفتم در را باز کردم اما کسی‌ پشت‌ در‌ نبود و زنگ هم چنان میزد. رفتم روی بالکن به‌ پائین‌ نگاه کردم‌ دیدم پاسبان است؛ همان اژدر زهرمار زاده یا پور. گفتم«چیه؟»
داد زد: «چاکرم، قربان. کار پرونده را‌ درست‌ کردیم‌».
گفتم: «مردم خوابید‌ن».
تخم سگ سوتش را درآورد و محکم بنا‌ کرد به سوت زدن. در بالکن را بستم و آمدم تو. از داخلِ در کلید را درآوردم و دوباره برگشتم رفتم‌ سر‌ وقت مرد،‌ دست‌ کردم از جیب کتم کیفم را درآوردم و برگشتم و در‌ را‌ قفل کردم و کلید را از زیر در هل دادم تو. دیدم دم در، قفس‌ شکسته ی طوطی‌ مُرده‌ را‌ گذاشته بودند.
اگر قفس نشکسته بود و طوطی‌ نمرده بود حتما آنرا می دزدیدند؛ اما‌ حالا قفس شکسته را با طوطی‌ مرده ی توی آن آورده بودند گذاشته بودند پشت‌ در‌ خانه‌ ی مردک، بس‌ که امین و باتقوا و ملاحظه کارند.
دلم برای مرد سوخت. قفس را برداشتم‌ و بردم‌ توی خانه ی‌ خودم. رفتم روی بالکن و قفس را از چنگک بالایش گرفتم و چند‌ بار‌ چرخاندم‌ تا دور برداشت و آنوقت آنرا رها کردم روی چشم‌انداز چشمک ‌زن توی تاریکی خوابیده شهر‌ شب‌. نمیدانم کجا رفت. اما رفت.
بعد آمدم تو لباسم را درآوردم و دندانم را‌ شستم‌ و لخت‌ رفتم‌ توی وان ایستادم زیر دوش و آب را باز کردم و پاک خودم را شستم‌ بعد‌ رفتم‌ خوابیدم.

داستان کوتاه جای تردید و تصمیم نبود (قسمت-4)

پایان

بیشتر بخوانید: ما در شهرمان در زندگی دیگران سرک نمی‌کشیم

ارسال شده در ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
  • اشتراک گذاری :
  • 20

    لینک دوستان

    دیدگاه ها

    guest

    0 نظرات
    بازخورد (Feedback) های اینلاین
    مشاهده همه دیدگاه ها

    از سراسر وب