درود من بدرود است ، آمدن‌ام رفتن،جوان مرگ می‌شوم!

به نیم روز،
هنگامی که تابستان از کوه‌ها بالا می‌رود
کودک با چشمان خسته و ملتهب؛
لب وا می‌کند به سخن،
ما امّا تنها سخن گفتن او را می‌بینیم.

نفس‌اش چون بیماری به شمار می‌افتد
به شمار می‌افتد
در شبِ تب.
کوهسار یخ زده، صنوبر و چشمه
نیز پاسخ‌اش را می‌دهند،
ما امّا پاسخ‌شان را می‌بینیم.

نهر جاری از فراز صخره‌
شتاب می‌گردد
-به پای بوسی گویا-
و می‌ایستد، چون ستون سپیدی
لرزان و پُر اشتیاق آنجا.
نگاه صنوبر سنگین و تار.
اگر که بنگرد.
میان یخ‌ها و سنگ های سیاه مرده
به ناگهان نوری می‌جهد
-نوری از این دست را من نیز می‌دیدم
که مرا اشارتی‌ست –

یک بار دیده ی مردِ کور نیز
روشن می‌شود،
هنگام که کودک پُر آزَرمَش
در آغوشش می‌گیرد،
و می‌بوسدش؛
باری دیگر، زبانه‌ی نوری می‌جوشد،
چشم مرده، رخشان
به سخن در می‌آید: «کودک!
آه، کودک! می‌دانی که دوستت دارم!»

و سخن می گوید همه چیزی رخشان -کوه یخ، جوی و صنوبر-
گویا نگاه‌شان می‌گوید: «دوستت می داریم!
آه، کودک! می‌دانی، دوستت میداریم
دوست می‌داریم!»
و او
کودکی با چشمانِ ملتهبِ خسته
می‌بوسدشان پُر آزرم، ملتهب
و دلِ رفتنش نیست؛
کلامش چون حبابی، چتر می‌زند، بر دهانش،
کلامی ناگوار:
« درود من بدرود است
آمدن‌ام، رفتن
جوان مرگ می‌شوم! »

به گرداگردش گوش می‌سپارم
از نفس می افتد
پرنده ای نمی‌خواند.
آنگاه می‌گریزد کوهِ آتش‌پاره
هراسنده
آنگاه به پیرامونش می‌اندیشد
و خاموش می‌شود

نیم‌روزی بود
نیم‌روزی،
که تابستان از کوه بالا می‌رفت،
کودک با چشم‌های ملتهبِ خسته . . .

درود من بدرود است

T ترجمه:علی عبدالهی

از کتاب اکنون میان دو هیچ

ارسال شده در ۱ اسفند ۱۴۰۰
  • اشتراک گذاری :
  • 28

    لینک دوستان

    دیدگاه ها

    guest

    0 نظرات
    بازخورد (Feedback) های اینلاین
    مشاهده همه دیدگاه ها

    از سراسر وب