دستانت را به من بده که بس رویا دیده‌ام

دستانت را به من بده، بخاطر دلواپسی
دستانت را به من بده که بس رویا دیده‌ام
بس رویا دیده‌‏ام در تنهایی خویش
دستانت را به من بده برای رهایی‌ام
دستانت را که به پنجه‏‌های نحیفم می‏‌فشرم
با ترس و دستپاچگی، به شور
مثل برف در دستانم آب می‌‏شوند
مثل آب درونم می‌‏تراوند
هرگز دانسته‌‏ای که چه بر من می‌‏گذرد
چه چیز مرا می‌‏آشوبد و بر من هجوم می‌برد
هرگز دانسته‌ای چه چیز مبهوتم می‏‌کند
چه چیزها وا می‌گذارم وقتی عقب می‏‌نشینم؟
آنچه در ژرفای زبان گفته می‌شود
سخن گفتنی صامت است از احساسات حیوانی
بی‌دهن، بی‏ چشم، آینه‌ه‏ای بی‌تصویر
به لرزه افتادن از شدت دوست داشتن، بی هیچ کلام
هرگز به حس انگشتان یک دست فکر کرده‌ای
لحظه‏‌ای که شکاری را در خود می‌فشرند
هرگز سکوتشان را فهمیده‌‏ای
تلالویی که نادیدنی را به دیده می‌‏آورد
دستانت را به من بده که قلبم آنجا بسته است
دنیا در میان دستانت پنهان است، حتی اگر لحظه‌ای
دستانت را به من بده که جانم آنجا خفته است
که جانم آنجا برای ابد خفته است

شعر دستانت را به من بده که بس رویا دیده‌ام

بیشتر بخوانید » مرد باورش نمی‌شد چشم روی هم نگذاشت آن‌ شب

شاعر » لویی آراگون

ارسال شده در ۲۹ خرداد ۱۳۹۹
  • اشتراک گذاری :
  • 69

    لینک دوستان

    دیدگاه ها

    guest

    0 نظرات
    بازخورد (Feedback) های اینلاین
    مشاهده همه دیدگاه ها

    از سراسر وب