عشق شاد وجود ندارد آدمی زاده را نصیبی نیست

عشق شاد وجود ندارد
آدمی زاده را نصیبی نیست
نه از توانش ، نه از ناتوانی ، و نه از دل
و چون می پندارد که بازو می گشاید
سایه اش سایه ی یک چلیپا ست
و چون می پندارد که همای سعادت را در آغوش می کشد
آن را خفه می کند
زندگی آدمی ناکامی شگفت انگیز و دردناکی است

عشق شاد وجود ندارد
زندگی آدمی زادگان چون سپاه بی سلاحی است
که به منظور دیگری جامه بر تنشان کرده بودند
از بیداری بامداد پگاه ایشان چه حاصل
وقتی شامگاه بیکاره و سرگردانشان می بینی ؟
دو واژه ی «زندگی من» را بگویید
و از ریزش اشک خودداری کنید

عشق شاد وجود ندارد
ای زیبا عشق من ، ای عزیز ، ای داغ من
چون پرنده ی مجروحی به هر سو می برمت
و دیگران ، بی آنکه بدانند ، به گذار ما می نگرند
و ترانه هایی را که من سروده ام
از پی من باز می خوانند
ترانه هایی که چه زود در پیش چشم زیبای تو خوار شدند

عشق شاد وجود ندارد
دیگر زمان آنکه زیستن بیاموزیم دیر گشته است
بگذار دل های ما در دل شب با هم بگریند
برای کمترین ترانه چه غم ها باید خورد
به بهای یک لذت چه ندامت ها باید برد
به آهنگ یک تار چه ناله ها باید کرد

عشق شاد وجود ندارد
عشقی نیست که در گرو دردی نیست
عشقی نیست که مایه ی رنجی نیست
عشقی نیست که نپژمراند
ای عشق من ، تو نیز چنینی
عشقی نیست که سیراب از سرشک نباشد
عشق شاد وجود ندارد
اما این عشق از آن من و توست

شعر عشق شاد وجود ندارد آدمی زاده را نصیبی نیست

در ادامه بخوانید » کی مجبورمون کرده بود تو تاریکی راه بیفتیم؟

شاعر » لویی آراگون

ارسال شده در ۲۹ خرداد ۱۳۹۹
  • اشتراک گذاری :
  • 53

    لینک دوستان

    دیدگاه ها

    guest

    0 نظرات
    بازخورد (Feedback) های اینلاین
    مشاهده همه دیدگاه ها

    از سراسر وب