لب فرو بسته بود

در ژرفای درهی داغستان،گرمای ظهر بود و،
من،ناجُنب به زخم گلولهای،
افتاده بودم،از شکاف عمیق سینهام،
هنوز بخار برمیخواست،و خونم،
قطره قطره سر ریز میکرد،
افتاده بودم تنها،بر شنهای دره،
و مرا صخره های بلند در میان داشت،
آفتاب به شعلهی سوزانش،بر تارک آنها میتابید،
و بر من هم،که در خواب مرگ بودم،
آتش میپاشید،پس آنگاه به رؤیا دیدم،
چراغ های تابانی را،بر سفرهی سوری که در دیارانم به پا بود،
و در پوشش گلها، زنانی آمدند،که در میان کلامشان،
از من سخن میراندند،در آن میانه یکی شان،
غوطهور در خیال،هم سخن آنها نبود و،
لب فرو بسته بود،جان شکوفان او،
در رؤیایی تار نظاره میکرد،آنچه را که جزء خدایش نمیداند،
در رؤیای او،درهی داغستان بود،
و آن جسد افتادهاش،آشنا مینمود،جسدی که،
خون سردش جاری بود،اما از شکاف سینهاش،
هنوز بخار بر میخاست.
لب فرو بسته بود
شاعر:میخائیل لرمانتاف
مترجم:حمید رضا آتش برآب