داستان کوتاه تو زیاد عمر می کنی

داستان کوتاه نویسندگان جوان

آن وقت ها حشر و نشر زیاد بود. مثلا همین کافه فیروز؛ روزهای دوشنبه آل احمد می آمد، شاملو همیشه بین رفتن به چاپخانه و سینماهای لاله زار که برایشان فیلمنامه می نوشت به این کافه می آمد برای استراحت. خیلی ها بودند. جدا از کافه، خانه هم جمع می شدیم.یکی از جاهایی که خیلی از بچه ها آنجا جمع می شدند خانه سیروس طاهباز بود. یعنی از اواخر دهه سی تا وقتی که طاهباز ازدواج کرد و حتی کمی بعد از آن آنجا پاتوق همیشگی بود. خانه ی بزرگی در منیریه داشتند. فیلم آرامش در حضور دیگران هم در آنجا گرفته شد. گروه گروه شاعران جوان، نویسندگان جوان آن هایی که از شهرستان آمده بودند، می آمدند و آنجا شب هم می ماندند. اتاق های زیادی داشت و حاجب و دربان هم به آن معنی نداشت.

داستان کوتاه با هم حشر و نشر داشتند

یعنی می توانستی هر وقت از آن جا که رد می شوی زنگ بزنی و بروی داخل. در حالیکه جاهای دیگر باید قرار می گذاشتی. آن وقت طاهباز مجله آرش را راه انداخته بود. یک مجله انتلکتوئلی سطح بالا. قصه های آل احمد و گلستان و شعرهای فروغ و شاملو و اخوان و سهراب سپهری را در آن سیزده شماره ای که مجله دست طاهباز بود چاپ می کرد. این ها همه با هم حشر و نشر داشتند. تا پیش از مرگ فروغ شب های جمعه خانه ی جدید فروغ هم پاتوق بود. خانه ی جدیدش در چاله هرز شمیران شیک تر از بقیه بود. آن نوع دکوراسیونی که آن موقع باب شده بود، استفاده از حصیر و گونی برای دیوار و سفال های کار همدان به صورت لوستر را من اولین بار خانه فروغ دیدم. حتی اسپاگتی هم اولین بار آنجا خوردم. آن زمان ساندویچ فقط به معنی ساندویچ کالباس بود و دیگر ساندویچ کباب و مرغ و زبان وجود نداشت.

داستان کوتاه تو زیاد عمر می کنی

این ساندویچ های متنوع را هم اولین بار خانه فروغ دیدم. آنجا معمولا نادر نادرپور می آمد که خیلی شیک و شاهزاده وار بود. آزاد می آمد که همیشه قلندروار بود. بعضی دوستان فروغ بودند از فیلم سازها، البته گلستان را ما اصلا خانه فروغ ندیدیم. احمد رضا احمدی و حسن پستا و سهراب می آمدند و معمولا تا صبح بحث می کردند و جاسیگاری ها پر می شد و دم صبح همه پی یک نخ سیگار می گشتند و خود فروغ می گفت شما که می روید من می روم جا سیگاری آزاد را می گردم برای آنکه او معمولا سیگارش را نصفه خاموش می کرد. بعضی روزها دم سحر می آمدیم بیرون. پیاده. هیچکدام ماشین نداشتیم. دنبال سیگار نیمه خاموش در ایستگاه اتوبوس می گشتیم. انگار نبودش چیزی از ما کم می کرد. آنجا فروغ بعضی از شعرهای آخرش را می خواند. سیگاری ها که باز می کردند، سیگار می خریدیم و برمی گشتیم خانه فروغ. فروغ خودش کف بینی هم می کرد. وقتی دست مرا دید گفت تو زیاد عمر می کنی. با زن ها موفق هستی و چیزهای دیگری هم گفت. پستا با خنده از فروغ پرسید به عمر بقیه چه کار داری؟ هر کسی کف دست خودش را می تواند ببیند. عمر خودت را بگو. فروغ هم کف دستش را دوباره دید و گفت دیگر چیزی نمانده.

داستان کوتاه تو زیاد عمر می کنی

تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران

محمدعلی سپانلو

بیشتر بخوانید: کتاب یک قصهﯼ قدیمی(قسمت-1)

 

ارسال شده در ۸ خرداد ۱۳۹۹
  • اشتراک گذاری :
  • 22

    لینک دوستان

    دیدگاه ها

    guest

    0 نظرات
    بازخورد (Feedback) های اینلاین
    مشاهده همه دیدگاه ها

    از سراسر وب