مرد باورش نمی‌شد چشم روی هم نگذاشت آن‌ شب

حتّی قطره‌ی اشکی هم نریخت زن
یک‌راست رفت سراغ بند رخت و
ژاکتش را برداشت و
رفت
انگار دست دراز کرده باشد و
ماه را
از آسمان تابستان
برداشته باشد
مرد باورش نمی‌شد
چشم روی هم نگذاشت آن‌شب و
فرداشب و فردای فرداشب هم
دوهفته گذشت و
ماه برگشت و
مرد تازه فهمید زن برنمی‌گردد
از جا بلند شد
در آینه خودش را دید
انگار از پنجره‌ای نیم‌باز
آسمان بی‌ماه را دیده باشد
بعد
یادش آمد که زن ژاکتش را برده است

شعر مرد باورش نمی‌شد

چشم روی هم نگذاشت آن‌ شب

نویسنده:یانیس ریتسوس

مترجم:محسن آزرم

ارسال شده در ۱۳ خرداد ۱۳۹۹
  • اشتراک گذاری :
  • 10

    لینک دوستان

    دیدگاه ها

    guest

    0 نظرات
    بازخورد (Feedback) های اینلاین
    مشاهده همه دیدگاه ها

    از سراسر وب