اشعار بین المللی
دنیای شعر مجموعه بهترین اشعار دنیا برترین اشعار بین المللی مجله اینترنتی ماهتوتا اشعار شاعران معاصر و شاعران جوان بزرگترین مجله فرهنگی هنری شعر فارسی
-
درونم جانوری هست،چنگ میاندازد بر قلبم
شاید که زمین معلق است در هوا، نمیدانم من.شاید ستارهها برشهای کاغذی کوچکی هستند،که قیچی غول پیکری بریده باشدشان، نمیدانم من.شاید که ماه اشکی ست در آسمان، نمیدانم من.و شاید خداوند آواییست ژرف، که ناشنوایی شنیده باشدش،من نمیدانم.شاید که هیچ کس نیستم من.البته، پیکری دارم ،که قادر به گریختن نیستم از آن.من،اما دلم میخواهد بزنم بیرون از سرم...
بیشتر بخوانید » -
برای شناخت تو زاده شدم،تا نام ترا فریاد کنم
بر زلال شگفتیها،بر لبان پرمهر،بسی بالاتر از سکوت،نام ترا مینویسم.بر پناهگاههای ویرانم،بر فانوسهای فروریختهام،بر دیوارهای ملالم،نام ترا مینویسم.بر فضای خالی بیآرزو،بر تنهائیِ عریان،بر پلههای مرگ،نام ترا مینویسم.بر تندرستیِ بازآمده،بر خطرِ سپری شده،بر امید بیخاطره،نام ترامینویسم.و با قدرت یک واژه،زندگی را دوباره آغاز میکنم،برای شناخت تو زاده شدم،تا نام ترا فریاد کنم...
بیشتر بخوانید » -
تو را به اندازه خودت، اندازه آن قلب پاکت دوست میدارم
تو را به جای همه کسانی که نشناختهام دوست می دارم،تو را به خاطر عطر نان گرم،برای برفی که آب میشود دوست میدارم،تو را به جای همه کسانی که دوست نداشتهام دوست میدارم،تو را به خاطر دوست داشتن دوست میدارم، برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت،لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست میدارم...
بیشتر بخوانید » -
هرچه زمان میگذرد بیشتر رنگ میبازند،شناخته نمیشوند
حال چند سالیست که آوارهایم،از جزیرهای خشک و بی آب و علف، به جزیرهی خشک و بیآب و علفی دیگر،در حال حمل چادرها بر پشتمان، بیآنکه فرصت برپا کردنشان را داشته باشیم ،بیآنکه فرصت کنیم دو سنگ را کنار هم بچینیم،تا بر آنها دیگچهامان را بار بگذاریم،بیآنکه فرصت کنیم صورتمان را بتراشیم،نصفهسیگاری دود کنیم.از احضار به احضار،از بیگاری به بیگاری...
بیشتر بخوانید » -
اما اگر خودش هم با او پایین کشیده میشد،چه؟
تمام شب خوابش نبرد،گام های آن خوابگرد را دنبال میکرد.بالا سرِ خود، روی پشت بام،هر گام در تهی جای او طنینی بی پایان داشت.سنگین و خفه،کنار پنجره ایستاد، منتظر که بگیردش اگر افتاد.اما اگر خودش هم با او پایین کشیده میشد، چه؟سایه ی یک پرنده روی دیوار؟ یک ستاره؟ او؟ دستهای او؟صدای خفهای روی سنگفرش شنیده شد.سپیدهدم پنجرهها باز شدند...
بیشتر بخوانید » -
صورتک های ملالآور مقوایی تباه شده از آفتاب
کسی که به دورها نگاه میکند،از رفتن باز میماند، بر جای خود میایستد و نگاه میکند؛ - نمیبیند. همیشه کلام در آغاز، نامطمئن است. و بعد این تویی که قادر نیستی از آن دست بکشی. شاید میان آغاز و پایان، هنوز جایی برای معجزه باشد. در فراسوی معناهای سنگینبار، خانههای سر در هم فرو برده...
بیشتر بخوانید » -
دَری برای باز کردن نیست،پنجرهای برای دیدن نیست
درِ این اتاقها را،یکییکی باز میکنیم و سرک میکشیم، از اتاق سفید میرسیم،به اتاق صورتی از اتاق سبز میرسیم،به اتاق سیاه، از آبانبار قدیمی میرسیم،به صندوقخانهی مادربزرگ، من این درها را تنها برای تو باز کردهام، من این ستارهها را تنها برای تو پشتِ پنجره جمع کردهام، من از سایه تنها برای تو میگویم، سایهای که بزرگ و بزرگتر میشود روی دیوار...
بیشتر بخوانید » -
کسی تکانی به خودش نمیدهد،همگان فقط حضور دارند
در خنکای صبحی برخاستم، بیرون از پنجره خم گشتم،نه ابری، نه بادی، تنها هوایی که عطر گلها را، تا چندی نگاه میداشت. یک جایی هم کبوترها. روزگارم را بیشتر در تعلیق، سر کردهام، و باقی عمرم را محکوم گشتم. خب، می دانی،...
بیشتر بخوانید » -
کلام من است،آنچه بر زبان رودخانه جاریست
هنگامی که رودخانه از یخ پوشیده است،از خطاهایی بپرس که بدان مرتکب گشتهام،از کرده هایی که موسوم به زندگی گشت،و نکرده هایی که در خیال،کاهلانه سر می رسند،برخی به علاج می مانند،برخی چون درد،از عشق و بیزاری بپرس،که فرقش در بدترین حالت چیست...
بیشتر بخوانید » -
جهان سراپا فرو می ریزد،تنها نخواهی ماند
هرگز تنها نخواهی ماند، هنگامی که خزان سر می رسد، آوای آن را می شنوی از اعماق. هر آنچه به زردی گرائیده، تپه ها را اینسو و آنسو می کند، با هیایو یا در سکوتی از پس آذرخش، پیش از آنکه نام هایش را با ابری از عذرهای حیرت زده برشمارد...
بیشتر بخوانید » -
خود بیخبرم،از این که چه میخوانم
با سلامی سوی تو میآیم، که بگویم خورشید برخاست، که او به انوار گرمش، به روی برگها تپیدن گرفت، که بگویم بیدار شد جنگل، همه بیدار شدهاند، هر شاخهای و پرندهای، از خواب جسته...
بیشتر بخوانید » -
من بیپرده از زمان به ابدیت مینگرم
خستهام از زندگی و نیرنگِ آرزوها وقتی که در جدالِ جان، مغلوبشان میشوم و روز و شب ، دیدگانم را میبندم و گهگاه ، غریبانه چشم میگشایم. ظلماتِ زندگی هر روزه نیز تیرهتر است ، چندان که در پسِ صاعقهی رخشانِ پاییز تاریک میشود...
بیشتر بخوانید » -
نوا های پنهانت از تقدیری شوم خبر میدهد
در نوا های پنهانت از تقدیری شوم خبر میرسد. تمامی پیمان های قدیسی نفرین میشوند. و سعادت حرمت از کف میدهد. و چنان نیروی گیرایی در آنها میگذرد، که من به تکرار میگویم: این تو بودی که با وسوسهی زیباییات، فرشتگان را به پایین کشاندی...
بیشتر بخوانید » -
خیابانها از شیون سرمست بودند
در شرابخانه ها و خیابان های پیچ در پیچ،در خیال بازی های برقی،کاویدم آن بیسرانجام و دلفریب را،آن درهم کوفتهی ازلی را با سخن. خیابانها از شیون سرمست بودند. خورشیدها در ویترین های درخشان بودند. زیبایی چهرهی زنان! نگاههای خیرهی مردان! اینان شاه بودند- نه ولگرد...
بیشتر بخوانید » -
هیچ کس هرگز باز نخواهد گشت
دختری در میان همسرایان کلیسا میخواند، از همهی کسانی که در سرزمینهای بیگانه واماندهاند،از همهی کشتی های به سوی دریا رانده، از همهی کسانی که سرخوشی شان را از یاد بردهاند.این گونه آوایش به سوی گنبد پر کشید،و پرتویی از خورشید بر شانهی سفیدش درخشید...
بیشتر بخوانید » -
به خود یاد دادم عاقل باشم و ساده زندگی کنم
به خود یاد دادم که عاقل باشم و ساده زندگی کنم، به آسمان بنگرم و خدا را شکر گویم،دم غروب انقدر راه بروم،که خسته شوم و جان نداشته باشم به دلواپسی ها گوش دهم.وقتی برگهای گیاه روییده در مسیل رود خش خش می کنند،و میوه های زرد و سرخ سماق کوهی بر زمین می افتند،در باب ویرانی زندگی، زوال و زیبایی...
بیشتر بخوانید » -
من اگر پرندهام را ققنوس بخوانم آیا به خطا رفتهام؟
خوب، پرندهمان را گرفتیم و در قفس انداختیم و او برایمان آواز میخواند،شیرینترین آوازی که تا بحال شنیدهایمزمان آنست اکنون، که پرندهمان را رها کنیم.چکاوک یا بلبل،فراسوی لذت، ما را چه پروائی،که پرندگان همه بر خطی سرگردان پرواز میکنند،و موسیقی هرگز کهنه نمیشود. از انتهای آبیها فرو میپرد...
بیشتر بخوانید » -
همانا که به دنیا آمدی از تمام فرصتها محروم کردنت
همانا که به دنیا آمدی از تمام فرصتها محروم کردنت،کاری میکنند که احساس حقارت کنی،دردت را چنان بزرگ میکنند که دیگر نتونی چیزی را،احساس کنی.باید قهرمان طبقه کارگر بود،این آن چيزيست که باید باشد،در خانه آزارت میدهند،و در مدرسه به جانت می اُفتند،اگر باهوش و تیز باشی ازت متنفر میشوند،از احمقها هم که بدشان می آید.و تو تا به تمامی خُل مزاج نشوی،نمی توانی از قواعدشون پیروی کنی.باید قهرمان طبقه کارگر بود،این آن چيزيست که باید باشد،وقتی بیست سال آزگار شکنجهات دادند،و مرعوبت کردند،...
بیشتر بخوانید » -
مرگ برای ما مفهومی ندارد چگونه از یک روح خون سرازیر میشود؟
نپرسیدند آنسوی مرگ چیست؟گویی نقشه بهشت را بهتر از کتاب زمین میدانستند،سوالی دیگر ذهنشان را مشغول کرده بود،چه خواهیم کرد پیش از این مرگ؟در کنار زندگیمان زندگی میکنیم و زنده نیستیم،گویی که زندگی ما بخشی از بیابان است،که خدایان ملک بر سرش اختلاف دارند و ما همسایگان غبار گذشته هاییم...
بیشتر بخوانید » -
از کجا این جهان آمده است؟ و کجا از حرکت ایستاده است؟ 2022
در شگفتم،از چه کبوترهای پارک اوپن هایمر، هرگز محبوس یا متهم نمیشوند،به خاطر اعمالی،که غیرمجاز و خصوصی،مرتکب میشوند،در آنجا،هر روز میبینم،که پرندههای گستاخ،بر نیمکتهایی که «تنها برای سفید»هاست،با وجود قدغن بودن،مینشینند،آیا آنان حقوق ویژه را نمیشناسند؟پلیسی سفیدپوست از آنجا میگذرد،با یونیفرم کامل و مسلح،حتی یک بار هم، انگشت کوچکش را...
بیشتر بخوانید »