داستان کوتاه
-
داستان کوتاه – ما در شهرمان در زندگی دیگران سرک نمیکشیم 2021
ما در شهرمان در زندگی دیگران سرک نمیکشیم و شایعه نساختن برای دیگران یکی از قوانینمان است، اما وقتی تازهواردی به جمعمان اضافه میشود، متوجه میشویم. طبیعی است که مواظب اطرافمان باشیم و هوشیار بمانیم. هرچه باشد کارمان، زنهایمان و شوهرهایمان اینجا هستند....
بیشتر بخوانید » -
داستان کوتاه جای تردید و تصمیم نبود (قسمت-۱)
داستان کوتاه جای تردید و تصمیم نبود به قلم ابراهیم گلستان در تابستان سال ۱۳۴۵ در یازدهمین شماره مجله فرهنگی آرش به سردبیری سیروس طاهباز به چاپ رسیده است و حالا با گذشت ۵۰ سال در چند قسمت دنباله دار مجدداً در مجله اینترنتی ماهتوتا منتشر خواهد شد.جای تردید و تصمیم نبود،چه کنم؟ دلم می خواست آواز بخوانم. اول که آمدم خانه، خواستم روزنامه بخوانم اما حیفم آمد؛ خواستم کتاب بخوانم زورم آمد؛ خواستم رادیو بگیرم، دیدم رادیو از صبح روشن مانده خودش دارد یواش یواش می خواند و وقتی…
بیشتر بخوانید » -
کتاب یک قصهﯼ قدیمی(قسمت-1)
کتاب یک قصهﯼ قدیمی،در اوایل دهه چهل، هوشنگ گلشیری و همفکرانش برای طرح دیدگاههای نوگرایانهﯼ خود در مقابل جریانات ادبی و سنت گرای انجمن شعر صائب در اصفهان سلسله جلساتی را تشکیل دادند که بعدها جُنگ اصفهان از دل آن درآمد و بسیاری از نویسندگان و نظریه پردازان ادبی دهه چهل و پنجاه ایران در همکاری با این جُنگ معرفی شدند. هرمز شهدادی از جمله نویسندگانی است که هر چند آثارش در جُنگ اصفهان به چاپ نرسید، اما همواره از لحاظ گرایشهای فکری و زیباییشناختی، پیوندی نزدیک با نویسندگان این…
بیشتر بخوانید » -
داستان کوتاه آغاباجی و هیچکاک
کلکسیون داستانِ کمنظیر «آغاباجی و هیچکاک» نوشتهی بهنام دیانی با طرح جلدِ مشهور آیدین آغداشلو در سال ۱۳۷۳ برای آخرین و البته اولین بار چاپ شد و در همان سال به همراه کتاب مهم بیژن نجدی –یوزپلنگانی که با من دویدهاند- برندهی قلم زرین بهترین مجموعه داستان سالِ مجلهی گردون شد. پنج داستان نیمهبلند رئالیستی با حال و هوای سینما، پر از ماجرا و تصاویر ناب با نگاه سرزندهی یک راوی نوجوان از تهرانِ قبل از انقلاب. داستان اول که نامِ کتاب هم از آن گرفته شده، بیشک یکی از…
بیشتر بخوانید » -
بترس از مُردن در آب
آوریل بیرحمترین ماه است،یاسها را از خاک مُرده میرویاند،خاطره و اشتیاق را به هم میآمیزد،با باران بهاری ریشههای خواب رفته را بیدار میکند.ما را گرم نگه داشت زمستان،با برف فراموشی زمین را پوشاند،با ریشههای خشک کمی زندگی داد.غافلگیرمان کرد تابستان،با رگباری از جانب اِستارنبرگرسی،میان ستونها پناه گرفتیم و بعد به آفتاب رفتیم،به هوفگارتن، قهوه نوشیدیم و ساعتی گپ زدیم.-روس، من، اصلاًَ، اهل لیتوانی، آلمانی اصیل-و ما وقتی بچه بودیم نزد اشرف والا، پسرعمویم میماندیم،او مرا به سورتمه سواری برد و من خیلی ترسیدم،گفت: ماری، ماری، محکم بگیر. و سرازیر شدیم.در…
بیشتر بخوانید » -
داستان کوتاه تو زیاد عمر می کنی
داستان کوتاه نویسندگان جوان آن وقت ها حشر و نشر زیاد بود. مثلا همین کافه فیروز؛ روزهای دوشنبه آل احمد می آمد، شاملو همیشه بین رفتن به چاپخانه و سینماهای لاله زار که برایشان فیلمنامه می نوشت به این کافه می آمد برای استراحت. خیلی ها بودند. جدا از کافه، خانه هم جمع می شدیم.یکی از جاهایی که خیلی از بچه ها آنجا جمع می شدند خانه سیروس طاهباز بود. یعنی از اواخر دهه سی تا وقتی که طاهباز ازدواج کرد و حتی کمی بعد از آن آنجا پاتوق همیشگی…
بیشتر بخوانید » -
داستان کوتاه کمی کمتر یا کمی بیشتر
من به سرنوشت ایمان دارم. وقتی دست جادویی اش را تا انتهای آرزوهایت فرو می برد و دقیقا آن یکی که همه ی دیگر آرزوها را به هم پیوند می دهد را می دزدد و موقعیت مرکزی عجیب و غریبی را برایت تصویر می کند و تو می مانی و چیزهایی که هنوز نطفه نبسته، فرانکشتاین می شوند. درست در همان لحظه که برای آخرین بار هندل موتورت را می چرخانی و منتظری نور، دنیایت را با جرقه هایش درخشان کند، پت و پتی می کند و هرز می چرخد…
بیشتر بخوانید » -
داستان کوتاه خواب میبینم که در یک اردوگاه
داستان کوتاه:خواب میبینم که در یک اردوگاه، لابه لای زندانیان دیگر نشستهام. پاهایم را توی شکمم جمع کرده ام و سرم را روی شان گذاشتهام. انگار قرار است تا ساعاتی دیگر ما را از آنجا به جای دیگری منتقل کنند. صدای همهمهی جمعیت را می شنوم. می بینم که از لا به لای جمعیت آدم ها رد می شوم. آنها را کنار می زنم و خودم را هر طور که هست به اول صف می رسانم. بعد خودم را میبینم که خونین و مالین افتادهام روی زمین و تکان نمی…
بیشتر بخوانید » -
داستان کوتاه جای تردید و تصمیم نبود(قسمت-4)
داستان کوتاه جای تردید و تصمیم نبود،راه افتادیم،پاسبان گفت: «ببریمش دیگه».گفتم: «یه کمی خوبه نگهش داریم».گفت: «نه، بریم دیگه».گفتم: «بهتره یه کمی نگهش داریما».و مرد را گذاشتم روی نیمکت کنار بچهها. مرد، منگ و وارفته و رنگ پریده،خواب بود.پاسبان گفت: «من که میگم ورش داریم بریم دیگه».گفتم: «حالا اول برو یه تاکسی بگیر».گفت: «بلندش کنیم تا دم در تا تاکسی برسه معطل نشیم».نشستم پیش روی مرد. به صورتش نگاه کردم که از سیلیها ورم کرده بود اما بیخون می نمود.پاسبان گفت: «پس من اول میرم یه دس برسونم به آب»…
بیشتر بخوانید » -
داستان کوتاه جای تردید و تصمیم نبود (قسمت-3)
داستان کوتاه جای تردید و تصمیم نبود،خورد به دیوار،و افسر بو کشید و گفت: « بله. . . تریاک» و یک سیلی سخت خواباند در گوشِ مرد که انگشتانش جوهری شد و سر مرد از یک طرف به طرف دیگر یله شد. من گفتم: «بو جوهره آقا» و افسر یک سیلی سخت دیگر خواباند در گوش دیگر مرد و مرد، مَنگ چشم باز کرد به سختی و گفت: «نزن. نزن. ولم کن بمیرم» و افسر سیلی سخت دیگری به او زد و گفت: «یالا ورش دارین برسونیدش مریض خونه».اول پاسبان…
بیشتر بخوانید » -
داستان کوتاه جای تردید و تصمیم نبود (قسمت-2)
حرفش را برید،افسر می خواست بداند در گذشته میان ما چه گذشته است. من گفتم: «هیچ. اصلا این آقا را من نه می شناسم و نه دیدهام. همسایه است»بسکه همسایه جوش زده بود، موقع بازجوییِ من، او را برده بودند به یک اتاق دیگر. افسر پرسید از او شکایتی دارم که من گفتم نه، من اصلا او را نه دیدهام و نه می شناسم. همسایه است. همین.افسر گفت: «اینکه به شما فحش داده؟»گفتم:«کی نمیده؟»گفت:«قصد ضرب داشته.»گفتم:«اینکه گلدانهایش را پرت کرده؟»گفت:«آره، که گلدان هایش را پرت کرده.»گفتم:«خوب،گلدانهای خودش را پرت کرده.»نیشخندزد…
بیشتر بخوانید »