اشعار ایرانی
-
بی وفا ! امروز با فردا چه فرقی می کند؟
وضع ما در گردش دنیا چه فرقی می کند،زندگی یا مرگ، بعد از ما چه فرقی می کند،ماهیان روی خاک و ماهیان روی آب،وقت مردن، ساحل و دریا چه فرقی می کند،سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست،جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی می کند؟یاد شیرین تو بر من زندگی را تلخ کرد،تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی می کند،هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست،خانه من با خیابان ها چه فرقی می کند،...
بیشتر بخوانید » -
دور است از من آرزو دور – دیر است بر من زندگی دیر
تنگ غروب استدر خانه شمعی و چراغی یا صدایی نیستاما…در من کسی می گرید اینجاساعت به تابوت سیاهش خفته گوییقلب زمان استاده از کاراز قاب عکسی چشم های آشنایی روی دیواردارد به من نظر اما چه بیماردر آسمان تیره یک چابک پرستوبا پنجه های باد وحشی در ستیز استباران نمی بارد ولی ابری شناوربا یادهای خوب من پا در گریز استدور است از من آرزو دوردیر است بر من زندگی دیردلتنگ از این دوری و دیری و تماشادر من کسی خاموش می گرید در اینجا سیاوش کسرایی
بیشتر بخوانید » -
وقتی شبانه چون روحی عریان میآیی
بی هیچ نام میآییاما تمام نامهای جهان باتوستوقت ِ غروب،نامت دلتنگیستوقتی شبانه چون روحی عریان میآیی،نام تو وسوسه استزیر ِ درخت سیب،نامت حوّاستو چون به ناگزیربا اولین نفس که سَحَر میزند میگریزی،نام گریزناکت،رویاست… شاعر : حسین منزوی
بیشتر بخوانید » -
چشمهایت را در خودت زندانی کن
کسی در من همهچیز را خواب میبیند، و اینها به خوابهایم راه پیدا میکنند. شاید از خوابهای آیندهام، این سطرها را میدُزدم، که در این اتاق که در امروز نمیگنجم. آنقدر در این جاده در این راه ایستادهام، که دیگر دیده نمیشوم، و همه میپندارند این جاده منم، این راه. درختانِ این مسیرِ جادویی، زمانِ زندهبودنِ مرا از خویش بالا کشیدهاند. و وقتی از اینجا میگذرم، تپشی مضاعف مرا میگیرد، بالهایی سنگین، رودخانهای در خوابی عمیق، آیا شنیدنِ صدای یک رودخانه...
بیشتر بخوانید » -
فقط در باد میتوانی زنده باشی
چیزی در من میمیرد، هرقدر که زندهگی میکنم، باد میآید و میرود، چیزی بهجا نمیگذارد، مگر گذشتۀ خویش را، گاهی فکر میکنم فقط در باد میتوانی زنده باشی، در گذشتۀ من، انگار تمامِ آشیانههای پرندهگان، پنجههای بازشدۀ مهربانِ ، دستهای توست، دستهایت را، برای پرندهها، جاگذاشتهای، ابرها فکرهای مرا به تو میپیوندد، به همان دنیایی که در آن، نه تو هستی و نه من... که در آن، تنها، فکرهای سردشدهمان میتوانند...
بیشتر بخوانید » -
در سکوتت مُردهها جابهجا میشوند
آنقدر به خودم گوش میدهم، که رودخانهیِ گِلآلود زلال میشود ، کلمهها برای بیرونآمدن بالبال میزنند، پرندهها تمامِ شاخههای دُور و برم را میگیرند. کلمهها چیزی میخواهند پرندهها چیزی، و رودخانه آنقدر زلال شده ، که عزیزترین مُـردهات را بیصدا کنارت حس میکنی، چشمهایت را میبندی ، حرف نمیزنی ، ساعتها ، این درکِ من از توست : در سکوتت مُـردهها جابهجا میشوند، کسی که منم،اما کلمه تو با آن آمد، طول میکشد،سکوتت طول میکشد، آنقدر که پرندهها به تمامِ بدنت نوک...
بیشتر بخوانید » -
چە بوی گندیست نگاە کردن بە تاوان خودم …
چە بوی گندیست نگاە کردن بە تاوان خودم کە خود بوسە بر سینە آتش میزنم و خود نیز سرِ خودم را میبُرم! جگرم را با چنگالهایت بیدار کن نوشتەهایم در مرز رشوە هست و تو نمیدانی. تو در کنار آشیانەام، من از برای تو آمدم و تو نیامدی ای انقلاب شرمسار!...
بیشتر بخوانید » -
عمر گذشت و همچنان داغ وفاست زندگی
عمر گذشت و همچنان داغ وفاست زندگی زحمت دل کجا بری؟ آبله پاست زندگی دل به زبان نمیرسد، لب به فغان نمی رسد کس به نشان نمی رسد تیر خطاست زندگی یکدو نفس خیال باز رشته ی شوق کن دراز تا ابد از ازل بتاز ! ملک خداست زندگی خواه نوای راحتیم ، خواه تنین کلفتیم هر چه بود غنیمتیم سوت و صداست زندگی...
بیشتر بخوانید » -
با هیچکس حدیث نگفتن نگفته ام
با هیچکس حدیث نگفتن نگفته ام در گوش خویش گفته ام و من نگفته ام زان نور بی زوال که در پرده ی دل است با آفتاب آنهمه روشن نگفته ام این دشت و در به ذوق چه خمیازه می کشد رمز جهان جیب به دامن نگفته ام گلها به خنده هرزه گریبان دریده اند من حرفی از لب تو به گلشن نگفته ام موسی هم اگر شنیده هم از خود شنیده است انی انا اللهی که به ایمن نگفته ام...
بیشتر بخوانید » -
جان هیچ و جسد هیچ و نفس هیچ و بقا هیچ
جان هیچ و جسد هیچ و نفس هیچ و بقا هیچ ای هستی تو ننگ عدم تا به کجا هیچ دیدی عدم هستی و چیدی الم دهر با این همه عبرت ندمید از تو حیا هیچ مستقبل اوهام چه مقدار جنون داشت رفتیم و نکردیم نگاهی به قفا هیچ آیینه امکان هوسآباد خیال ست تمثال جنونگر نکند زنگ و صفا هیچ زنهار حذر کن ز فسونکاری اقبال جز بستن دستت نگشاید ز حنا هیچ...
بیشتر بخوانید » -
چشم تو چشمه شوق چشم تو ژرفترین راز وجود برگ بید است
من به درماندگی صخره و سنگ من به آوارگی ابر و نسیم من به سرگشتگی آهوی دشت من به تنهایی خود می مانم من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی گیسوان تو به یادم می آید من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی شعر چشمان تو را می خوانم چشم تو چشمه شوق چشم تو ژرفترین راز وجود برگ بید است که با زمزمه جاری باد تن به وارستن عمر ابدی می سپرد...
بیشتر بخوانید » -
طناب رخت را از این سر دنیا به آن سر دنیا کشیده بودی؟
خانه ای با چهار اتاق بی دیوار دیده بودی؟ باغی سرسبز تا آن سوی دنیا شنیده بودی؟ طناب رخت را از این سر دنیا به آن سر دنیا کشیده بودی؟ با ملافه ها بر بند بند نوشته های من در بوی آبی لاجورد دویده بودی؟…
بیشتر بخوانید » -
نوشتن افسان های عاشقانه بر پوست تنت و خواندن آن
چه آرزوی دل انگیزی ست نوشتن افسان های عاشقانه بر پوست تنت و خواندن آن برای تو چه آرزوی شورانگیزی ست! تملّک قیمتی ترین کتاب خطی جهان ورق زدنش، دست به آن کشیدن، و همین نوازش ساده که زیر نگاهم لبخند بزنی… چه افسانه قشنگی...
بیشتر بخوانید » -
زنی که چشمانش هیچ شباهتی به چشمان تو نداشت
دیروز در خیابان زنی که چشمانش هیچ شباهتی به چشمان تو نداشت لبخند زد به من آهسته نزدیک شد و با صدایی که هیچ شباهتی به صدای تو نداشت صمیمانه پرسید : ما یک دیگر را کجا دیدهایم ؟ در آن قصهی ناتمام نبود ؟ نمیدانم ؛ چرا آن زن...
بیشتر بخوانید » -
دیوانه ای در شهرم و روزها مثل اندیشمندی در تیمارستان
شب ها مثل دیوانه ای در شهرم و روزها مثل اندیشمندی در تیمارستان و یادم نیست این سطرها را شب نوشته ام یا روز در همین شعر و لابه لای همین سطرها زنی پنهان است که شعرهای نانوشته ام را...
بیشتر بخوانید » -
چشم هایم را می بستم و می شمردم تا صد برو…
چشم هایم را می بستم و می شمردم تا صد برو قایم شو تو را از رد پاهایت بر ساحل و از مسیر نگاه لاک پشت ها پیدا می کردم چشم هایم را می بندم و می شمارم تا صد...
بیشتر بخوانید » -
به آیین دل سر سپردم دمادم که یک عمر بی وقفه در خون تپیدم
برای رسیدن، چه راهی بریدم در آغاز رفتن، به پایان رسیدم به آیین دل سر سپردم دمادم که یک عمر بی وقفه در خون تپیدم به هر کس که دل باختم، داغ دیدم به هر جا که گل کاشتم، خار چیدم من از خیر این ناخدایان گذشتم خدایی برای خودم آفریدم به چشمم بدِ مردمان عین خوبی است که من هر چه دیدم، ز چشم تو دیدم...
بیشتر بخوانید » -
در تمام طول این سفر اگر طول و عرض صفر را طی نکردهام
در تمام طول این سفر اگر طول و عرض صفر را طی نکردهام در عبور از این مسیر دور از الف اگر گذشتهام از اگر اگر به یا رسیدهام از کجا به ناکجا … یا اگر به وهم بودنم احتمال دادهام باز هم دویدهام...
بیشتر بخوانید » -
احساس میکنم که پس از مرگ عاقبت یک روز دیوانه میشوم
انگار مدتی است که احساس میکنم خاکستری تر از دو سه سال گذشتهام احساس میکنم که کمی دیر است دیگر نمیتوانم هر وقت خواستم در بیست سالگی متولد شوم انگار فرصت برای حادثه از دست رفته است از ما گذشته است که کاری کنیم کاری که دیگران نتوانند...
بیشتر بخوانید » -
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم ولى دل به پائیز نسپرده ایم
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم ولى دل به پائیز نسپرده ایم چو گلدان خالى لب پنجره پر از خاطرات ترک خورده ایم اگر داغ دل بود، ما دیده ایم اگر خون دل بود، ما خورده ایم اگر دل دلیل است، آورده ایم اگر داغ شرط است، ما برده ایم اگر دشنه دشمنان، گردنیم اگر خنجر دوستان، گرده ایم...
بیشتر بخوانید »