ادبیات

مجله فرهنگی هنری ادبیات ایران و جهان اشعار ایرانی اشعار بین المللی داستان کوتاه روزمرگی

  • مرگ

    مرگ برای ما مفهومی ندارد چگونه از یک روح خون سرازیر می‌شود؟

    نپرسیدند آن‌سوی مرگ چیست؟گویی نقشه بهشت را بهتر از کتاب زمین می‌دانستند،سوالی دیگر ذهنشان را مشغول کرده بود،چه خواهیم کرد پیش از این مرگ؟در کنار زندگی‌مان زندگی می‌کنیم و زنده نیستیم،گویی که زندگی ما بخشی از بیابان است،که خدایان ملک بر سرش اختلاف دارند و ما همسایگان غبار گذشته‌ هاییم...

    بیشتر بخوانید »
  • پارک اوپن هایمر

    از کجا این جهان آمده است؟ و کجا از حرکت ایستاده است؟ 2022

    در شگفتم،از چه کبوترهای پارک اوپن هایمر، هرگز محبوس یا متهم نمی‌شوند،به خاطر اعمالی،که غیرمجاز و خصوصی،مرتکب می‌شوند،در آنجا،هر روز می‌بینم،که پرنده‌های گستاخ،بر نیمکت‌هایی که «تنها برای سفید»هاست،با وجود قدغن بودن،می‌نشینند،آیا آنان حقوق ویژه را نمی‌شناسند؟پلیسی سفیدپوست از آنجا می‌گذرد،با یونیفرم کامل و مسلح،حتی یک بار هم، انگشت کوچکش را...

    بیشتر بخوانید »
  • امروز با فردا چه فرقی می کند

    بی وفا ! امروز با فردا چه فرقی می کند؟

    وضع ما در گردش دنیا چه فرقی می کند،زندگی یا مرگ، بعد از ما چه فرقی می کند،ماهیان روی خاک و ماهیان روی آب،وقت مردن، ساحل و دریا چه فرقی می کند،سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست،جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی می کند؟یاد شیرین تو بر من زندگی را تلخ کرد،تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی می کند،هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست،خانه من با خیابان ها چه فرقی می کند،...

    بیشتر بخوانید »
  • چون درختی راه می‌روی

    در کنار من،تو چون درختی راه می‌روی

    هذیانم را دنبال می‌کنم، اتاق‌ها، خیابان‌ها،کورمال‌ کورمال به‌درون راه‌روهای زمان می‌روم،از پلّه‌ها بالا می‌روم و پایین می‌آیم،بی‌آن‌که تکان بخورم با دست دیوارها را می‌جویم،به نقطه‌ی آغاز بازمی‌گردم،چهره‌ی تو را می‌جویم،به میان کوچه‌های هستی‌ام می‌روم،در زیر آفتابی بی‌زمان،و در کنار من،تو چون درختی راه می‌روی،تو چون رودی راه می‌روی،تو چون سنبله‌ی گندم در دست‌های من رشد می‌کنی،...

    بیشتر بخوانید »
  • فردا خیانت خواهم کرد

    به این یک شب نیاز دارم تا تصمیم بگیرم

    فردا خیانت خواهم کرد، نه امروزامروز، ناخن هایم را بکشید،خیانت نخواهم کرد.شما مرزهای شهامت مرا نمی شناسیدمن، اما، از آن با خبرم.شما پنج دستید،سخت و زمخت و پر از حلقه های آهنینبر پایتان چکمه های میخ داراما من فردا خیانت خواهم کردنه امروزبه این یک شب نیاز دارمتا تصمیم بگیرمدست کم به یک شب نیاز دارمبرای برائت، ندامت، و خیانتبرائت از دوستان،ندامت از نان و شراب،خیانت به زندگی،یعنی مردن.من فردا خیانت خواهم کردنه امروزدر زیر پنجره سوهانی استنه برای جلادنه برای میله های بیرون پنجرهبلکه برای رگ های مچ منآری،…

    بیشتر بخوانید »
  • زنانِ دنیایِ درد

    زنانِ دنیایِ درد جنگ‌جویانِ هزار و یک جنگ

    این شعر برای شما زنانی‌ست،که چون شهرزاد؛ هر روز با قصه‌ای،برای گفتن از خواب؛ برمی‌خیزید.قصه‌هایی برای دگرگونی؛چشم انتظارِ جنگ،جنگ بر ضدِ اندام‌واره‌های متحدالشکل،جنگ بر ضد شهوت‌های روزانه،جنگ برای حقوقِ ناگرفته و یا فقط جنگ‌هایی برای نجاتِ شبی بیش‌تر،بله، برای شما؛برای زنانِ دنیایِ درد ،به ستارگان درخشانِ این عالمِ بی‌انتها،به شما جنگ‌جویانِ هزار و یک جنگ،برای شما؛ دوستانِ دل‌ام،...

    بیشتر بخوانید »
  • در من کسی می گرید

    دور است از من آرزو دور – دیر است بر من زندگی دیر

    تنگ غروب استدر خانه شمعی و چراغی یا صدایی نیستاما…در من کسی می گرید اینجاساعت به تابوت سیاهش خفته گوییقلب زمان استاده از کاراز قاب عکسی چشم های آشنایی روی دیواردارد به من نظر اما چه بیماردر آسمان تیره یک چابک پرستوبا پنجه های باد وحشی در ستیز استباران نمی بارد ولی ابری شناوربا یادهای خوب من پا در گریز استدور است از من آرزو دوردیر است بر من زندگی دیردلتنگ از این دوری و دیری و تماشادر من کسی خاموش می گرید در اینجا سیاوش کسرایی

    بیشتر بخوانید »
  • بی هیچ نام می‌آیی

    وقتی شبانه چون روحی عریان می‌آیی

    بی هیچ نام می‌آییاما تمام نام‌های جهان باتوستوقت ِ غروب،نامت دلتنگی‌ستوقتی شبانه چون روحی عریان می‌آیی،نام تو وسوسه استزیر ِ درخت سیب،نامت حوّاستو چون به ناگزیربا اولین نفس که سَحَر می‌زند می‌گریزی،نام گریزناکت،رویاست… شاعر : حسین منزوی

    بیشتر بخوانید »
  • داستان کوتاه جای تردید و تصمیم نبود

    داستان کوتاه جای تردید و تصمیم نبود (قسمت-۱)

    داستان کوتاه جای تردید و تصمیم نبود به قلم ابراهیم گلستان در تابستان سال ۱۳۴۵ در یازدهمین شماره مجله فرهنگی آرش به سردبیری سیروس طاهباز به چاپ رسیده است و حالا با گذشت ۵۰ سال در چند قسمت دنباله دار مجدداً در مجله اینترنتی ماهتوتا منتشر خواهد شد.جای تردید و تصمیم نبود،چه کنم؟ دلم می خواست آواز بخوانم. اول که آمدم خانه، خواستم روزنامه بخوانم اما حیفم آمد؛ خواستم کتاب بخوانم زورم آمد؛ خواستم رادیو بگیرم، دیدم رادیو از صبح روشن مانده خودش دارد یواش یواش می خواند و وقتی…

    بیشتر بخوانید »
  • با گذشت زمان، همه چیز می‌گذرد

    با گذشت زمان،دیگر عشق نمی‌ورزیم

    با گذشت زمان، همه چیز می‌گذرد،چهره را فراموش می‌کنیم و صدا را هم،قلبی که نتپد، رنج رفتن نمی‌کشدفراتر نمی‌جوید، رها می‌کند و این‌چنین بهتر است،با گذشت زمان همه چیز می‌گذرد،دیگری را که دوست می‌داشتیم، که زیر باران می‌جستیم،دیگری را که از یک نگاه می‌خواندیم،در میان کلمات و خطوط و زیر نقاب،پیمانی آراسته که در خواب می‌شود ،با زمان، همه چیز ناپدید می‌شود...

    بیشتر بخوانید »
  • بر یخ‌زار

    درود من بدرود است ، آمدن‌ام رفتن،جوان مرگ می‌شوم!

    به نیم روز، هنگامی که تابستان از کوه‌ها بالا می‌رود کودک با چشمان خسته و ملتهب؛ لب وا می‌کند به سخن، ما امّا تنها سخن گفتن او را می‌بینیم. نفس‌اش چون بیماری به شمار می‌افتد به شمار می‌افتد در شبِ تب. کوهسار یخ زده، صنوبر و چشمه نیز پاسخ‌اش را می‌دهند، ما امّا پاسخ‌شان را می‌بینیم. نهر جاری از فراز صخره‌ شتاب می‌گردد -به پای بوسی گویا- و می‌ایستد، چون ستون سپیدی لرزان و پُر اشتیاق آنجا. نگاه صنوبر سنگین و تار. اگر که بنگرد. میان یخ‌ها و سنگ های…

    بیشتر بخوانید »
  • معنای عشق

    از فردیت خود دست شستن با چشم دیگری دیدن با گوش دیگری شنیدن

    از فردیت خود دست شستنبا چشم دیگری دیدنبا گوش دیگری شنیدندو تن باشی و در واقع یک تنچنان به هم آمیخته و مجذوبکه ندانی تویی یا دیگریپی در پی حیران و پی در پی تابندهبه هم فشردن خاک ، دریا و آسمانو هر آنچه در آنهاستو خلق موجودی چنان تام و تمامکه بی نیاز از جذب عنصری دیگر باشدآماده ایثار در هر لحظهرهایی از شخصیت برای یافتن چیزی ورای آنمعنای عشق همین است شاعر:تئوفیل_گوتیه

    بیشتر بخوانید »
  • در برابر آینهمی شکافت

    اما افسوس ، آواز من فضا را نمی شکافت

    D در روزی درخشان از تابش خورشید لبریز از رویا و آرزو مملو از نسیمکی که از پنجره می آمد، مست رایحه گلهای باغ در فضایی آرام احساس خوشبختی می کردم خوشبخت بخاطر افسون طبیعت. پر می گشایم در برابر آینه، گیسوانم را می آرایم و چهره ام را. به آرامی آواز می خوانم خورشید آتشگون اندک اندک غروب می کند شب به پایان می رسد. سکوت فاصله ها را شکسته بود در مقابل آینه خودی تازه یافتم اما افسوس، آواز من فضا را نمی شکافت روحم ناگهان غمگین شده…

    بیشتر بخوانید »
  • شاید هرگز اتفاق نیافتد

    غاری که باید در آن هبوط کنی

    می‌خواهم در خواب تماشایت کنممی‌دانم که شاید هرگز اتفاق نیافتدمی‌خواهم تماشایت کنم در خواببخوابم با توتا به درون خوابت درآیمچنان موج روان تیره‌‌ایکه بالای سرم می‌لغزدو با تو قدم بزنماز میان جنگل روشن مواج برگ‌های آبی و سبزهمراه خورشیدی خیس و سه ماهبه سوی غاری که باید در آن هبوط کنیتا موحش‌ترین هراس‌هایتمی‌خواهم آن شاخه‌ی نقره‌ای را ببخشم به توآن گل سفید کوچک راکلمه‌ای که تو را حفظ می‌کنداز حزنی که در مرکز رویاهایت زندگی می‌کندمی‌خواهم تعقیبت کنمتا بالای پلکان و دوبارهقایقی شوم که که محتاطانه تو را به عقب…

    بیشتر بخوانید »
  • گوشت عریان تو پایدار خواهد ماند

    گوشت عریان تو پایدار خواهد ماند

    من اینجا، دلم سخت معجزه می‌خواهد، و تو انگار، معجزه‌هایت را، گذاشته‌ای برای روز مبادا. چشم‌اندازى عریان، که دیرى در آن، خواهم زیست، چمنزارانى گسترده دارد، که حرارت تو، در آن آرام گیرد. چشمه‌هایى که پستان‌هایت، روز را در آن، به درخشش وا می‌دارد. راه‌هایى که، دهانت از آن، به دهانى دیگر، لبخند می‌زند. بیشه‌هایى که، پرندگانش، پلک‌هاى تو را می‌گشایند...

    بیشتر بخوانید »
  • اشکهای سیاه می‌ریزند

    اشکهای سیاه می‌ریزند

    کجایی تو مرا می‌بینی می‌شنوی؟ مرا به جا می‌آری، منِ زیباترینْ منِ تنها، موج رودخانه را چون کمانچه برمی‌گیرم، می‌گذارم بگذرند روزها، می‌گذارم بگذرند ابرها زورقها، ملالْ نزدِ من مرده‌ست، مرا تمام طنینهای کودکیْ گنجهای من، با خنده در گلوست، چشم‌اندازِ من سعادتی‌ست بس بزرگ، و رخسار منْ جهانی روشن، آن‌جا همه اشکهای سیاه می‌ریزند، غار به غار می‌روند، این‌جا نمی‌توان از دست رفت، و رخسار من در آبی صافی‌ست می‌بینم، می‌خواند از درختی تنها، سبُکی می‌دهد به سنگریزه‌ها، آینه‌دارِ افقهاست، بر درخت تکیه می‌زنم، بر سنگریزه‌ها میارمم، بر آبْ…

    بیشتر بخوانید »
  • حکم سرنوشت بوده‌ است

    حکم سرنوشت بوده‌ است

    آی ابرکان سیاه، آوارگانِ جاودان به راه! با دشت نیلگون، چون زنجیر دُر، کنون، شتابان می‌روید، چون من که به تبعید، از شمال محبوب، به سوی جنوب. چه‌کس بیرون‌تان رانده؟ اِی زائران ناخوانده! حکم سرنوشت بوده‌ است، یا دستی بد سرشت؟ حسادتی پنهان، یا افترای نیش‌دار رفیقان؟ و شاید جنایتی دیده‌اید، که این رنج راه را بر خود خریده‌اید؟ نه، شما دل‌گیر از، کشت‌زاران، بی‌حاصلید… شما با شوق‌ها، و رنج‌ها بیگانه‌اید،...

    بیشتر بخوانید »
  • بهترینِ فرشته را نازل کن

    بهترینِ فرشته را نازل کن

    من، ای مادر آسمانی، اینک به دعا نشسته‌ام، به تمثالت، ای مریم نورانی، نز برای درمانی، یا که نبردی در این عالمِ فانی، نز برای سپاس و توبه، یا پشیمانی، نز برای خویش، وین روح خشک بیابانی، بل برای روحی آواره، در این دریای بی‌نشانی به تو می‌سپارم این قدیسه را، آری، به تو، ای پناه گرمِ دنیای خزانی. به روح لایقش اما، کرامتی عطا کن جاودانی، و او را مرحمت دار، توش و توانی، جوانی‌اش قرین سعادت، و پیری‌اش قرین آرامی، و قلبی،خالی از نفرت انسانی...

    بیشتر بخوانید »
  • می دوی تا بادبادکت را به دست باد بدهی…

    می دوی تا بادبادکت را به دست باد بدهی 2021

    این روزها… » I این روزها را این زمین از یاد نمی برد. در زمین هایی به جا مانده از تاریخ، زیر گرمای آفتابی که بیشتر از همیشه اینجا می تابد، کنار نقاشی های این ساحل… نشسته ایم کنار هم… پاهایمان را دراز می کنیم و تکیه می دهیم به دیوار خانه های نم گرفته ی این ساحل و در بیکرانه ی این دریا هیچ حائلی نیست بین نگاه من و تو. آنوقت زلال چشم های توست که دریایم می شود که می تواند مرا در اعماقش غرق کند.… میان…

    بیشتر بخوانید »
  • این نقطه آخرت چرا این همه دلم را می سوزاند

    این نقطه آخرت چرا این همه دلم را می سوزاند؟ 2021

    داستان زندگی ما آدمها کتابیست که با گریه آغاز می شود » روزی دانه ای بر خاکی سرد و تاریک می افتد. هوای تازه می خواهد تا سر برآورد و نگاهی به اطراف بیاندازد و بهترینش را به نمایش بگذارد. روزها می گذرند تا دانه جوانه بزند. درد می کشد تا سر از خاک تاریک بر آورد. تشنه است. تشنه آبی که زلال اگر نباشد سبزی اش را کدر می کند. ابرها باید ببارند. روزها باید بگذرند. آفتاب بی وقفه بتابد و دستی باید که نوازش کند، دستی که دوست…

    بیشتر بخوانید »
دکمه بازگشت به بالا