احمدرضا احمدی
-
ادبیات
گلی را فراموش کرده ام که بر چهره ام می تابید
در کمین اندوه هستم بانو مرا دریاب به خانه ببر گلی را فراموش کرده ام که بر چهره اممی تابید زخم های من دهان گشوده اند همه ی روزگار پر.ازم اندوه بود بانو مرا قطره قطره دریاب در این خانه جای سخن نیست زبا بستم عمری گذشت مرا از این خانه به باغ ببر...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
از پشت شیشه های مه آلود با من حرف می زدی
از پشت شیشه های مه آلود با من حرف می زدی صورتت را نمی دیدم به شیشه های مه آلود نگاه کردم بخار شیشه ها آب شده بود شفاف بودند ، اما تو نبودی صدای تو را از دور می شنیدم تو در باران راه می رفتی تو تنها در باران زیر یک چتر به انتهای خیابان رفتی از یک پنجره در باران صدای ویلن سل شنیده می شد سرد بود...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
در سرما و بوران زمان و هفته را نفی کنم
از حدس و گمانهای تو ویران نمیشوم مرا نام تو کفایت میکند تا در سرما و بوران زمان و هفته را نفی کنم مرا که میدانی نه قایق است، نه پارو بر تو خجسته باشد گیلاسهایی را که بر گیسوان آویختهای تو صبر داری تا خواب من پایان پذیرد تا به دیدار من آیی
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
من بسیار زیستهام اما اکنون مراد من است
من بسیار گریستهام هنگام که آسمان ابر است مرا نیت آن است که از خانه بدون چتر بیرون باشم. من بسیار زیستهام اما اکنون مراد من است که از این پنجره برای باری جهان را آغشته به شکوفههای گیلاس بیهراس بیمحابا ببینم این خوابها که در این اتاق آشفته است مدام مرا با شتاب از خانه بیرون میبرد بندرت از پنجره کوچه را نگاه میکنم که ولگردان یک دیگر را پند میدهند که امروز برای ماندن در کوچه کافی است.
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
آری کبوتری تنها به کنار برج کهنه میرسد
شهری فریاد میزند: آری کبوتری تنها به کنار برج کهنه میرسد میگوید: نه. بهار، از تنهایی، زبانی دیگر دارد گل ساعت مرگ روزها و اطلسی ها را میگوید این آواز را چگونه به شهر رسانیم؟...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
گاهی برای ادامهی روزهای تو سکوت کردیم
به تو گفته بودیم: گاهی برای ادامهی روزهای تو سکوت کردیم هر جا باران بارید ما در کنارت ایستادهایم و برای مرگ و تاریکی که به دنبال تو بودند گلی پرتاب کردیم که تو را از یاد ببرند به تو گفته بودیم: درختان در تنهایی میرویند و در باد نابود میشوند...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
نشانی خانه خویش را گم کردهایم
نشانی خانه خویش را گم کردهایم لطف بنفشه را میدانیم اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمیکنیم ما نمیدانیم شاید در کنار بنفشه دشنهای را به خاک سپرده باشند باید گریست باید خاموش و تار به پایان هفته خیره شد...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
مرا پیش نرانید من در همین جا ساکن هستم
مرا پیش نرانید من در همین جا ساکن هستم راضی هستم دهشت از شب ندارم پا را از خانه بیرون نمی گذارم حدس هیچ خوشبختی ندارم همه ی آنانی که بر جنازه ی تو گریه می کردند اکنون در این جهان نیستند همه ی آنانی که به چمدان هایشان در ایستگاه قطار تکیه داده بودند اکنون در این جهان نیستند...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
پاییزی که تو در آن به جا ماندی…!
از هر لیوانی که آب نوشیدم طعم لبان تو و پاییزی که تو در آن به جا ماندی به یادم بود فراموشی پس از فراموشی اما چرا طعم لبان تو و پاییزی که تو در آن گم شدی در خانه مانده بود ما سرانجام توانستیم پاییز را از تقویم جدا کنیم اما...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
من چگونه توانستم عطر گل را از گل سرخ جدا بدانم؟
من چگونه توانستم عطر گل را از گل سرخ جدا بدانم و همراه گل سرخ عطر گل سرخ را فراموش کنم این اتفاقات بود که می خواست عمر را بی حاصل جلوه دهد چنان از حافظه ی ما بر کف خیابان مروارید می ریخت که من متعجب می خواستم آبشار را به نقطه ی اولش که شاید برف های کوه بود...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
آسمان خانهی ما آسمان خانهی همسایه نبود
من تمام پلهها را آبی رفتم آسمان خانهی ما آسمان خانهی همسایه نبود من تمام پلهها را که به عمق گندم میرفت گرسنه رفتم من به دنبال سفیدی اسب در تمام گندمزار فقط یک جاده را میدیدم که پدرم با موهای سفید از آن میگذشت...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
در خیابان تمام اتوبوسها را با مداد پاک کن
دیگر اجازه ورود نمی خواست آرام و مستقیم وارد اتاق شد به کسی سلام نکرد آرام روی صندلی نشست کسی هم از میوه هایی که در اتاق بود تعارفش نکرد با یک مداد پاک کن که همراه داشت می خواست همه چیز جهان را پاک کند حتی اتاق را حتی ساکنان اتاق را به سوی چراغ سقفی که روشن بود...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
پلک می زدم باغ در آتش می سوخت
پلک می زدم باغ در آتش می سوخت مرگ من برای ادامه ی باغ کافی نبود پس من آواز خواندم سکوت کردم من و گندم آموخته بودیم که در فقر سکوت کنیم رو به روی من سه شمع افروختند من نمی توانستم در حریق باغ و مرگ گندم این سه شمع را جواب گویم...
بیشتر بخوانید »