باور
-
ادبیات
مرد باورش نمیشد چشم روی هم نگذاشت آن شب
حتّی قطرهی اشکی هم نریخت زن یکراست رفت سراغ بند رخت و ژاکتش را برداشت و رفت انگار دست دراز کرده باشد و ماه را از آسمان تابستان برداشته باشد مرد باورش نمیشد...
بیشتر بخوانید »
حتّی قطرهی اشکی هم نریخت زن یکراست رفت سراغ بند رخت و ژاکتش را برداشت و رفت انگار دست دراز کرده باشد و ماه را از آسمان تابستان برداشته باشد مرد باورش نمیشد...
بیشتر بخوانید »