سرم

  • ادبیاتدر سرما و بوران زمان و هفته را نفی کنم

    در سرما و بوران زمان و هفته را نفی کنم

    از حدس و گمان‌های تو ویران نمی‌شوم مرا نام تو کفایت می‌کند تا در سرما و بوران زمان و هفته را نفی کنم مرا که می‌دانی نه قایق است، نه پارو بر تو خجسته باشد گیلاس‌هایی را که بر گیسوان آویخته‌ای تو صبر داری تا خواب من پایان پذیرد تا به دیدار من آیی

    بیشتر بخوانید »
  • ادبیاتسرم را روی شان گذاشته‌ام

    داستان کوتاه خواب می‌بینم که در یک اردوگاه

    داستان کوتاه:خواب می‌بینم که در یک اردوگاه، لابه لای زندانیان دیگر نشسته‌ام. پاهایم را توی شکمم جمع کرده ام و سرم را روی شان گذاشته‌ام. انگار قرار است تا ساعاتی دیگر ما را از آنجا به جای دیگری منتقل کنند. صدای همهمه‌ی جمعیت را می شنوم. می بینم که از لا به لای جمعیت آدم ها رد می شوم. آنها را کنار می زنم و خودم را هر طور که هست به اول صف می رسانم. بعد خودم را می‌بینم که خونین و مالین افتاده‌ام روی زمین و تکان نمی…

    بیشتر بخوانید »
دکمه بازگشت به بالا