شعر
-
ادبیات
برای شناخت تو زاده شدم،تا نام ترا فریاد کنم
بر زلال شگفتیها،بر لبان پرمهر،بسی بالاتر از سکوت،نام ترا مینویسم.بر پناهگاههای ویرانم،بر فانوسهای فروریختهام،بر دیوارهای ملالم،نام ترا مینویسم.بر فضای خالی بیآرزو،بر تنهائیِ عریان،بر پلههای مرگ،نام ترا مینویسم.بر تندرستیِ بازآمده،بر خطرِ سپری شده،بر امید بیخاطره،نام ترامینویسم.و با قدرت یک واژه،زندگی را دوباره آغاز میکنم،برای شناخت تو زاده شدم،تا نام ترا فریاد کنم...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
تو را به اندازه خودت، اندازه آن قلب پاکت دوست میدارم
تو را به جای همه کسانی که نشناختهام دوست می دارم،تو را به خاطر عطر نان گرم،برای برفی که آب میشود دوست میدارم،تو را به جای همه کسانی که دوست نداشتهام دوست میدارم،تو را به خاطر دوست داشتن دوست میدارم، برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت،لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست میدارم...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
هرچه زمان میگذرد بیشتر رنگ میبازند،شناخته نمیشوند
حال چند سالیست که آوارهایم،از جزیرهای خشک و بی آب و علف، به جزیرهی خشک و بیآب و علفی دیگر،در حال حمل چادرها بر پشتمان، بیآنکه فرصت برپا کردنشان را داشته باشیم ،بیآنکه فرصت کنیم دو سنگ را کنار هم بچینیم،تا بر آنها دیگچهامان را بار بگذاریم،بیآنکه فرصت کنیم صورتمان را بتراشیم،نصفهسیگاری دود کنیم.از احضار به احضار،از بیگاری به بیگاری...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
اما اگر خودش هم با او پایین کشیده میشد،چه؟
تمام شب خوابش نبرد،گام های آن خوابگرد را دنبال میکرد.بالا سرِ خود، روی پشت بام،هر گام در تهی جای او طنینی بی پایان داشت.سنگین و خفه،کنار پنجره ایستاد، منتظر که بگیردش اگر افتاد.اما اگر خودش هم با او پایین کشیده میشد، چه؟سایه ی یک پرنده روی دیوار؟ یک ستاره؟ او؟ دستهای او؟صدای خفهای روی سنگفرش شنیده شد.سپیدهدم پنجرهها باز شدند...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
صورتک های ملالآور مقوایی تباه شده از آفتاب
کسی که به دورها نگاه میکند،از رفتن باز میماند، بر جای خود میایستد و نگاه میکند؛ - نمیبیند. همیشه کلام در آغاز، نامطمئن است. و بعد این تویی که قادر نیستی از آن دست بکشی. شاید میان آغاز و پایان، هنوز جایی برای معجزه باشد. در فراسوی معناهای سنگینبار، خانههای سر در هم فرو برده...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
دَری برای باز کردن نیست،پنجرهای برای دیدن نیست
درِ این اتاقها را،یکییکی باز میکنیم و سرک میکشیم، از اتاق سفید میرسیم،به اتاق صورتی از اتاق سبز میرسیم،به اتاق سیاه، از آبانبار قدیمی میرسیم،به صندوقخانهی مادربزرگ، من این درها را تنها برای تو باز کردهام، من این ستارهها را تنها برای تو پشتِ پنجره جمع کردهام، من از سایه تنها برای تو میگویم، سایهای که بزرگ و بزرگتر میشود روی دیوار...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
جهان سراپا فرو می ریزد،تنها نخواهی ماند
هرگز تنها نخواهی ماند، هنگامی که خزان سر می رسد، آوای آن را می شنوی از اعماق. هر آنچه به زردی گرائیده، تپه ها را اینسو و آنسو می کند، با هیایو یا در سکوتی از پس آذرخش، پیش از آنکه نام هایش را با ابری از عذرهای حیرت زده برشمارد...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
خود بیخبرم،از این که چه میخوانم
با سلامی سوی تو میآیم، که بگویم خورشید برخاست، که او به انوار گرمش، به روی برگها تپیدن گرفت، که بگویم بیدار شد جنگل، همه بیدار شدهاند، هر شاخهای و پرندهای، از خواب جسته...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
من بیپرده از زمان به ابدیت مینگرم
خستهام از زندگی و نیرنگِ آرزوها وقتی که در جدالِ جان، مغلوبشان میشوم و روز و شب ، دیدگانم را میبندم و گهگاه ، غریبانه چشم میگشایم. ظلماتِ زندگی هر روزه نیز تیرهتر است ، چندان که در پسِ صاعقهی رخشانِ پاییز تاریک میشود...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
نوا های پنهانت از تقدیری شوم خبر میدهد
در نوا های پنهانت از تقدیری شوم خبر میرسد. تمامی پیمان های قدیسی نفرین میشوند. و سعادت حرمت از کف میدهد. و چنان نیروی گیرایی در آنها میگذرد، که من به تکرار میگویم: این تو بودی که با وسوسهی زیباییات، فرشتگان را به پایین کشاندی...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
خیابانها از شیون سرمست بودند
در شرابخانه ها و خیابان های پیچ در پیچ،در خیال بازی های برقی،کاویدم آن بیسرانجام و دلفریب را،آن درهم کوفتهی ازلی را با سخن. خیابانها از شیون سرمست بودند. خورشیدها در ویترین های درخشان بودند. زیبایی چهرهی زنان! نگاههای خیرهی مردان! اینان شاه بودند- نه ولگرد...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
هیچ کس هرگز باز نخواهد گشت
دختری در میان همسرایان کلیسا میخواند، از همهی کسانی که در سرزمینهای بیگانه واماندهاند،از همهی کشتی های به سوی دریا رانده، از همهی کسانی که سرخوشی شان را از یاد بردهاند.این گونه آوایش به سوی گنبد پر کشید،و پرتویی از خورشید بر شانهی سفیدش درخشید...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
به خود یاد دادم عاقل باشم و ساده زندگی کنم
به خود یاد دادم که عاقل باشم و ساده زندگی کنم، به آسمان بنگرم و خدا را شکر گویم،دم غروب انقدر راه بروم،که خسته شوم و جان نداشته باشم به دلواپسی ها گوش دهم.وقتی برگهای گیاه روییده در مسیل رود خش خش می کنند،و میوه های زرد و سرخ سماق کوهی بر زمین می افتند،در باب ویرانی زندگی، زوال و زیبایی...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
من اگر پرندهام را ققنوس بخوانم آیا به خطا رفتهام؟
خوب، پرندهمان را گرفتیم و در قفس انداختیم و او برایمان آواز میخواند،شیرینترین آوازی که تا بحال شنیدهایمزمان آنست اکنون، که پرندهمان را رها کنیم.چکاوک یا بلبل،فراسوی لذت، ما را چه پروائی،که پرندگان همه بر خطی سرگردان پرواز میکنند،و موسیقی هرگز کهنه نمیشود. از انتهای آبیها فرو میپرد...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
همانا که به دنیا آمدی از تمام فرصتها محروم کردنت
همانا که به دنیا آمدی از تمام فرصتها محروم کردنت،کاری میکنند که احساس حقارت کنی،دردت را چنان بزرگ میکنند که دیگر نتونی چیزی را،احساس کنی.باید قهرمان طبقه کارگر بود،این آن چيزيست که باید باشد،در خانه آزارت میدهند،و در مدرسه به جانت می اُفتند،اگر باهوش و تیز باشی ازت متنفر میشوند،از احمقها هم که بدشان می آید.و تو تا به تمامی خُل مزاج نشوی،نمی توانی از قواعدشون پیروی کنی.باید قهرمان طبقه کارگر بود،این آن چيزيست که باید باشد،وقتی بیست سال آزگار شکنجهات دادند،و مرعوبت کردند،...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
مرگ برای ما مفهومی ندارد چگونه از یک روح خون سرازیر میشود؟
نپرسیدند آنسوی مرگ چیست؟گویی نقشه بهشت را بهتر از کتاب زمین میدانستند،سوالی دیگر ذهنشان را مشغول کرده بود،چه خواهیم کرد پیش از این مرگ؟در کنار زندگیمان زندگی میکنیم و زنده نیستیم،گویی که زندگی ما بخشی از بیابان است،که خدایان ملک بر سرش اختلاف دارند و ما همسایگان غبار گذشته هاییم...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
از کجا این جهان آمده است؟ و کجا از حرکت ایستاده است؟ 2022
در شگفتم،از چه کبوترهای پارک اوپن هایمر، هرگز محبوس یا متهم نمیشوند،به خاطر اعمالی،که غیرمجاز و خصوصی،مرتکب میشوند،در آنجا،هر روز میبینم،که پرندههای گستاخ،بر نیمکتهایی که «تنها برای سفید»هاست،با وجود قدغن بودن،مینشینند،آیا آنان حقوق ویژه را نمیشناسند؟پلیسی سفیدپوست از آنجا میگذرد،با یونیفرم کامل و مسلح،حتی یک بار هم، انگشت کوچکش را...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
بی وفا ! امروز با فردا چه فرقی می کند؟
وضع ما در گردش دنیا چه فرقی می کند،زندگی یا مرگ، بعد از ما چه فرقی می کند،ماهیان روی خاک و ماهیان روی آب،وقت مردن، ساحل و دریا چه فرقی می کند،سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست،جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی می کند؟یاد شیرین تو بر من زندگی را تلخ کرد،تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی می کند،هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست،خانه من با خیابان ها چه فرقی می کند،...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
در کنار من،تو چون درختی راه میروی
هذیانم را دنبال میکنم، اتاقها، خیابانها،کورمال کورمال بهدرون راهروهای زمان میروم،از پلّهها بالا میروم و پایین میآیم،بیآنکه تکان بخورم با دست دیوارها را میجویم،به نقطهی آغاز بازمیگردم،چهرهی تو را میجویم،به میان کوچههای هستیام میروم،در زیر آفتابی بیزمان،و در کنار من،تو چون درختی راه میروی،تو چون رودی راه میروی،تو چون سنبلهی گندم در دستهای من رشد میکنی،...
بیشتر بخوانید » -
اشعار بین المللی
به این یک شب نیاز دارم تا تصمیم بگیرم
فردا خیانت خواهم کرد، نه امروزامروز، ناخن هایم را بکشید،خیانت نخواهم کرد.شما مرزهای شهامت مرا نمی شناسیدمن، اما، از آن با خبرم.شما پنج دستید،سخت و زمخت و پر از حلقه های آهنینبر پایتان چکمه های میخ داراما من فردا خیانت خواهم کردنه امروزبه این یک شب نیاز دارمتا تصمیم بگیرمدست کم به یک شب نیاز دارمبرای برائت، ندامت، و خیانتبرائت از دوستان،ندامت از نان و شراب،خیانت به زندگی،یعنی مردن.من فردا خیانت خواهم کردنه امروزدر زیر پنجره سوهانی استنه برای جلادنه برای میله های بیرون پنجرهبلکه برای رگ های مچ منآری،…
بیشتر بخوانید »