عمر
-
ادبیات
ذره ذره میشود مسموم بهر چشمهایت عمر من
سبزه زهرآگین ولی زیبا بُوَد در پاییز گاوها حین چرا در آنجا نرم نرمک سَم به جسم خویشتن اندرکنند گل حسرت آبی و یاسی رنگ گل دهد در آنجا، چشمهای تو به رنگ آن گل نیلگون همچو کبودی شان اند و به مانندهی این پاییزاند ذره ذره میشود مسموم بهر چشمهایت عمر من کودکان مدرسه سر میرسند با غوغا تنشان در کرباس لبشان نغمهی ساز ...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
عمر گذشت و همچنان داغ وفاست زندگی
عمر گذشت و همچنان داغ وفاست زندگی زحمت دل کجا بری؟ آبله پاست زندگی دل به زبان نمیرسد، لب به فغان نمی رسد کس به نشان نمی رسد تیر خطاست زندگی یکدو نفس خیال باز رشته ی شوق کن دراز تا ابد از ازل بتاز ! ملک خداست زندگی خواه نوای راحتیم ، خواه تنین کلفتیم هر چه بود غنیمتیم سوت و صداست زندگی...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
به آیین دل سر سپردم دمادم که یک عمر بی وقفه در خون تپیدم
برای رسیدن، چه راهی بریدم در آغاز رفتن، به پایان رسیدم به آیین دل سر سپردم دمادم که یک عمر بی وقفه در خون تپیدم به هر کس که دل باختم، داغ دیدم به هر جا که گل کاشتم، خار چیدم من از خیر این ناخدایان گذشتم خدایی برای خودم آفریدم به چشمم بدِ مردمان عین خوبی است که من هر چه دیدم، ز چشم تو دیدم...
بیشتر بخوانید »