فراموش
-
ادبیات
گلی را فراموش کرده ام که بر چهره ام می تابید
در کمین اندوه هستم بانو مرا دریاب به خانه ببر گلی را فراموش کرده ام که بر چهره اممی تابید زخم های من دهان گشوده اند همه ی روزگار پر.ازم اندوه بود بانو مرا قطره قطره دریاب در این خانه جای سخن نیست زبا بستم عمری گذشت مرا از این خانه به باغ ببر...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
پاییزی که تو در آن به جا ماندی…!
از هر لیوانی که آب نوشیدم طعم لبان تو و پاییزی که تو در آن به جا ماندی به یادم بود فراموشی پس از فراموشی اما چرا طعم لبان تو و پاییزی که تو در آن گم شدی در خانه مانده بود ما سرانجام توانستیم پاییز را از تقویم جدا کنیم اما...
بیشتر بخوانید »