قیصر امین پور
-
ادبیات
به آیین دل سر سپردم دمادم که یک عمر بی وقفه در خون تپیدم
برای رسیدن، چه راهی بریدم در آغاز رفتن، به پایان رسیدم به آیین دل سر سپردم دمادم که یک عمر بی وقفه در خون تپیدم به هر کس که دل باختم، داغ دیدم به هر جا که گل کاشتم، خار چیدم من از خیر این ناخدایان گذشتم خدایی برای خودم آفریدم به چشمم بدِ مردمان عین خوبی است که من هر چه دیدم، ز چشم تو دیدم...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
در تمام طول این سفر اگر طول و عرض صفر را طی نکردهام
در تمام طول این سفر اگر طول و عرض صفر را طی نکردهام در عبور از این مسیر دور از الف اگر گذشتهام از اگر اگر به یا رسیدهام از کجا به ناکجا … یا اگر به وهم بودنم احتمال دادهام باز هم دویدهام...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
احساس میکنم که پس از مرگ عاقبت یک روز دیوانه میشوم
انگار مدتی است که احساس میکنم خاکستری تر از دو سه سال گذشتهام احساس میکنم که کمی دیر است دیگر نمیتوانم هر وقت خواستم در بیست سالگی متولد شوم انگار فرصت برای حادثه از دست رفته است از ما گذشته است که کاری کنیم کاری که دیگران نتوانند...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم ولى دل به پائیز نسپرده ایم
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم ولى دل به پائیز نسپرده ایم چو گلدان خالى لب پنجره پر از خاطرات ترک خورده ایم اگر داغ دل بود، ما دیده ایم اگر خون دل بود، ما خورده ایم اگر دل دلیل است، آورده ایم اگر داغ شرط است، ما برده ایم اگر دشنه دشمنان، گردنیم اگر خنجر دوستان، گرده ایم...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
وقتی تو نیستی نه هست های ما چونان که بایدند نه باید ها
وقتی تو نیستی نه هست های ما چونان که بایدند نه باید ها مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض می خورم عمری است لبخند های لاغر خود را در دل ذخیره می کنم باشد برای روز مبادا اما در صفحه های تقویم روزی به نام روز مبادا نیست آن روز هر چه باشد روزی شبیه دیروز...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
درد،حرف نیست درد،نام دیگر من است
دردهای من جامه نیستند تا ز تن در آورم چامه و چکامه نیستند تا به رشته ی سخن درآورم نعره نیستند تا ز نای جان بر آورم دردهای من نگفتنی دردهای من نهفتنی است دردهای من گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست درد مردم زمانه است مردمی که چین پوستینشان مردمی که رنگ روی آستینشان مردمی که نامهایشان جلد کهنه ی شناسنامه هایشان درد می کند...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
کاش روزی به کام خود برسید!
انبوهی از این بعد از ظهرهای جمعه را به یاد دارم که در غروب آنها در خیابان از تنهایی گریستیم ما نه آواره بودیم، نه غریب اما این بعد از ظهرهای جمعه پایان و تمامی نداشت میگفتند از کودکی به ما که زمان باز نمیگردد...
بیشتر بخوانید »