ویلیام استفورد
-
ادبیات
کسی تکانی به خودش نمیدهد،همگان فقط حضور دارند
در خنکای صبحی برخاستم، بیرون از پنجره خم گشتم،نه ابری، نه بادی، تنها هوایی که عطر گلها را، تا چندی نگاه میداشت. یک جایی هم کبوترها. روزگارم را بیشتر در تعلیق، سر کردهام، و باقی عمرم را محکوم گشتم. خب، می دانی،...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
کلام من است،آنچه بر زبان رودخانه جاریست
هنگامی که رودخانه از یخ پوشیده است،از خطاهایی بپرس که بدان مرتکب گشتهام،از کرده هایی که موسوم به زندگی گشت،و نکرده هایی که در خیال،کاهلانه سر می رسند،برخی به علاج می مانند،برخی چون درد،از عشق و بیزاری بپرس،که فرقش در بدترین حالت چیست...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
جهان سراپا فرو می ریزد،تنها نخواهی ماند
هرگز تنها نخواهی ماند، هنگامی که خزان سر می رسد، آوای آن را می شنوی از اعماق. هر آنچه به زردی گرائیده، تپه ها را اینسو و آنسو می کند، با هیایو یا در سکوتی از پس آذرخش، پیش از آنکه نام هایش را با ابری از عذرهای حیرت زده برشمارد...
بیشتر بخوانید »