کمی کمتر یا کمی بیشتر

  • ادبیاتداستان کوتاه کمی کمتر یا کمی بیشتر

    داستان کوتاه کمی کمتر یا کمی بیشتر

    من به سرنوشت ایمان دارم. وقتی دست جادویی اش را تا انتهای آرزوهایت فرو می برد و دقیقا آن یکی که همه ی دیگر آرزوها را به هم پیوند می دهد را می دزدد و موقعیت مرکزی عجیب و غریبی را برایت تصویر می کند و تو می مانی و چیزهایی که هنوز نطفه نبسته، فرانکشتاین می شوند. درست در همان لحظه که برای آخرین بار هندل موتورت را می چرخانی و منتظری نور، دنیایت را با جرقه هایش درخشان کند، پت و پتی می کند و هرز می چرخد…

    بیشتر بخوانید »
دکمه بازگشت به بالا