یانیس ریتسوس
-
ادبیات
هرچه زمان میگذرد بیشتر رنگ میبازند،شناخته نمیشوند
حال چند سالیست که آوارهایم،از جزیرهای خشک و بی آب و علف، به جزیرهی خشک و بیآب و علفی دیگر،در حال حمل چادرها بر پشتمان، بیآنکه فرصت برپا کردنشان را داشته باشیم ،بیآنکه فرصت کنیم دو سنگ را کنار هم بچینیم،تا بر آنها دیگچهامان را بار بگذاریم،بیآنکه فرصت کنیم صورتمان را بتراشیم،نصفهسیگاری دود کنیم.از احضار به احضار،از بیگاری به بیگاری...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
اما اگر خودش هم با او پایین کشیده میشد،چه؟
تمام شب خوابش نبرد،گام های آن خوابگرد را دنبال میکرد.بالا سرِ خود، روی پشت بام،هر گام در تهی جای او طنینی بی پایان داشت.سنگین و خفه،کنار پنجره ایستاد، منتظر که بگیردش اگر افتاد.اما اگر خودش هم با او پایین کشیده میشد، چه؟سایه ی یک پرنده روی دیوار؟ یک ستاره؟ او؟ دستهای او؟صدای خفهای روی سنگفرش شنیده شد.سپیدهدم پنجرهها باز شدند...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
صورتک های ملالآور مقوایی تباه شده از آفتاب
کسی که به دورها نگاه میکند،از رفتن باز میماند، بر جای خود میایستد و نگاه میکند؛ - نمیبیند. همیشه کلام در آغاز، نامطمئن است. و بعد این تویی که قادر نیستی از آن دست بکشی. شاید میان آغاز و پایان، هنوز جایی برای معجزه باشد. در فراسوی معناهای سنگینبار، خانههای سر در هم فرو برده...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
دَری برای باز کردن نیست،پنجرهای برای دیدن نیست
درِ این اتاقها را،یکییکی باز میکنیم و سرک میکشیم، از اتاق سفید میرسیم،به اتاق صورتی از اتاق سبز میرسیم،به اتاق سیاه، از آبانبار قدیمی میرسیم،به صندوقخانهی مادربزرگ، من این درها را تنها برای تو باز کردهام، من این ستارهها را تنها برای تو پشتِ پنجره جمع کردهام، من از سایه تنها برای تو میگویم، سایهای که بزرگ و بزرگتر میشود روی دیوار...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
عکسهای قدیمی بهار در جیبمان مانده
عکسهای قدیمیِ بهار در جیبمان مانده هر چه بیشتر میگذرد کمرنگتر میشوند غریبهتر میشوند شاید این باغِ ما بوده است چه باغی؟ دهانی که میگوید دوستت میدارم چه شکل است؟ دستهایی که پتو را میکشند تا روی شانهات چه شکلاند؟ یادمان نمیآید تنها صدای روشنی را در شب به یاد میآوریم صدای آرامی میگوید آزادی میگوید صلح…
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
شاید نامهات لحظهای برسد که از اینجا میرویم
تا نامهات برسد از اینجا رفتهایم شاید نامهات درست لحظهای برسد که از اینجا میرویم نمیتوانیم صبر کنیم. از هرجا که بیرون میزنم نامهات میرسد همانجا اینبار میخواهم کمی صبر کنم لحظهای فقط آنقدر که این نامه را بگیرم دو خط هم جواب بنویسم...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
من نمیتوانم آواز بخوانم هنگامی که در پس پنجره
زندگی تلخ است ژولیو و من نمیتوانم آواز بخوانم هنگامی که در پس پنجره ی تنگ زندان در پس گوش های آهنین چهره های مبارزان فشرده است در حال نگریستن به جاده با اندکی درختچه های غبار گرفته ی فلفل در حال گوش دادن به صدای کودکی در بیرون نانوایی و صدای سازدهنی غمناک غروب در پس تپه ها در فرادست ها قطار لاریسا سوت می کشد...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
این همه رنگ از کجا آورده اى تا بشکوفى؟
پنجه ى مریم، رُسته در شکاف صخره یى این همه رنگ از کجا آورده اى تا بشکوفى؟ ساقه یى چنین از کجا آورده اى تا بر آن تاب خورى؟ – قطره قطره خون از سر صخره ها گرد آورده ام، از گلبرگ هاى سرخ دستمالى بافته ام و اکنون آفتاب خرمن مى کنم...
بیشتر بخوانید » -
ادبیات
لمس می کنی هرآنچه را که من لمس می کنم
پشت چیزهایی ساده پنهان می شوم که پیدایم کنی اگر هم پیدایم نکنی، خود چیزها را پیدا می کنی لمس می کنی هرآنچه را که من لمس می کنم و چنین نقش دست هایمان با هم یکی می شود… ماه بلند اوت در آشپزخانه می تابد همچون ظرفی مسین...
بیشتر بخوانید »