ستارگانی که دست می‌گذارند بر پیشانی‌ام

آغاز شد سحابی خاکستری،و ماه من هنوز،
چشم مرا به روشنی آب می‌شناسد .
چتری گشوده داشته است این سحرگاه که درهم پیچیده است،
و لا به لای خاطره ابری‌اش ،
ستاره و ماه .

هر کس به سوی مردمکی پناه می‌گیرد،
کز پشت پرده‌هایی نخ نما فرا می‌خواند .
همزاد چشم‌های توام در باز‌تاب آشوب ،
که پس‌ زده‌ست پشت درهای قدیمی را و نگران ست.

آرامشی نمانده که بر راه شیری بگشاید .
و روشنای بی‌تردیدت،از سرنوشتم اندوهگین می‌شود،
دنیا اگر به شیوه‌ی چشم تو بود،پهلو نمی‌گرفت بدین اضطراب .

یک شب ستاره،از پنجره گذشت و به گیسویمان آویخت،
و سال‌هاست که این در گشوده است به روی شهاب،
امشب شهاب از همه شب آشناتر ست،
چل سال بی قراری و ماهی که پس زده‌ست پشت دری‌ها را تا بلرزد،
در چله‌ی پریشانی .

امشب دری میان دو دریا گشوده است،
سیل شهاب می‌ریزد در اتاق،
طغیان چشم بر می‌آید تا سحابی،

اکنون ستارگانی که دست می‌گذارند بر پیشانی‌ام،
و می‌هراسد پوست  در لرزش عرق،

چشمان ناگزیرم را بر می‌گیرم،
از کفش‌های مرگ که آغشته است به خاکستر،
و رد پایش را تا چار راه سرگردان دنبال می‌کنم،

زاده شدن به تعویق افتاده است،
در پرده‌ی زمخت و چروکیده‌ای نهان مانده‌ست،
رؤیای آبی جنینی که می‌تابد،
از نازکای صورتی پلک،
پیش گرفته است دوباره،
این جفت بر جنین .

از پرده‌ها فرود می‌آید ماه،
وز شاخه‌های بید می‌آویزد،
و لای سنگ و بوته و خاکستر،
آرامش زمین را سراغ می‌گیرد از باد .
شاید صدای گنجشکی،
از شاخه‌ی سپیده نیاید،
شاید که بامداد،
خو کرده است با خاموشی .
چشمان بسته‌ام را اما می‌شناسم،
و زیر پلک‌هایت،
بیداری من است که بی‌تابم می‌کند .

تا عمر در نگاه تو آسان شده ست،
از چشمم آستان گدازانی کرده‌ام،
که آسوده از شد و آمد خاکستر،
بگشوده است بر لبه‌ی باد .
می‌گردم و شتابم،
از گردش زمین سبق می‌برد .
می‌ایستم برابر خاکستر،
تا گیسویت به شانه‌ی مهتاب بگذرد .

ستارگانی که دست می‌گذارند بر پیشانی‌ام

بیشتر بخوانید:آیا تمام زندگی فقط یک رویاست؟ 

شاعر:محمد مختاری

عنوان منتشر شده توسط شاعر شعر «سحابی خاکستری» است.

ارسال شده در ۲۲ بهمن ۱۴۰۰
  • اشتراک گذاری :
  • 21

    لینک دوستان

    دیدگاه ها

    guest

    0 نظرات
    بازخورد (Feedback) های اینلاین
    مشاهده همه دیدگاه ها

    از سراسر وب