کسی تکانی به خودش نمی‌دهد،همگان فقط حضور دارند

در خنکای صبحی برخاستم،
بیرون از پنجره خم گشتم،نه ابری، نه بادی،
تنها هوایی که عطر گل‌ها را تا چندی نگاه می‌داشت.
یک جایی هم کبوترها,
روزگارم را بیشتر در تعلیق، سر کرده‌ام،
و باقی عمرم را محکوم گشتم.
خب، می دانی،
اینجاست که صلح، مفهوم خود را بیشتر باز می‌یابد،
بگذار که سطل حافظه،فرو افتد در چاه.
بکشش بالا… دقایقی در خنکا،نه شوری… نه ایده ای،
کسی تکانی به خودش نمی‌دهد،
همگان فقط حضور دارند،
داستان، همه‌اش همین است.

شاعر: ویلیام استفورد

مترجم:فائزه پور پیغمبر

ارسال شده در ۸ اسفند ۱۴۰۰
  • اشتراک گذاری :
  • 21

    لینک دوستان

    دیدگاه ها

    guest

    0 نظرات
    بازخورد (Feedback) های اینلاین
    مشاهده همه دیدگاه ها

    از سراسر وب