در سکوتت مُردهها جابهجا میشوند

آنقدر به خودم گوش میدهم،که رودخانهیِ گِلآلود زلال میشود ،
کلمهها برای بیرونآمدن بالبال میزنند،
پرندهها تمامِ شاخههای دُور و برم را میگیرند.
کلمهها چیزی میخواهند پرندهها چیزی،و رودخانه آنقدر زلال شده ،
که عزیزترین مُـردهات را بیصدا کنارت حس میکنی،
چشمهایت را میبندی ، حرف نمیزنی ، ساعتها ،
این درکِ من از توست :
در سکوتت مُـردهها جابهجا میشوند،
کسی که منم،اما کلمه تو با آن آمد،
طول میکشد،سکوتت طول میکشد،
آنقدر که پرندهها به تمامِ بدنت نوک میزنند،
و چیزی میخواهند که تو را زجر میدهد،
از هیچکس نتوانستهام ، نمیتوانم جدا شوم،
این درکِ من از ، من و توست .
به جادهها نمیاندیشی ، به کشتیها نمیاندیشی،
به فکرِ استخوانهایت در خاکی ،
استخوانهایی که بیشک آرام نخواهند شد،
من از سکوتِ تو بیرون میآیم ،
و میدانم آدمهای زیادی در تو زجر میکشند،
و میدانم که رفتهرفته،در این فرشِ کهنه،در این دودکشِ روبهرو،
در این درختِ باغ چه ریشه میکنی،و میدانم که تو سالهاست در من،
حرف نمیزنی،
حرف نمیزنی،
حرف نمیزنی.
در سکوتت مُردهها جابهجا میشوند
بیشتر بخوانید: زنانِ دنیایِ درد جنگجویانِ هزار و یک جنگ
شاعر: شهرام شیدایی