غروب هنگام
کوری و کری و لالی
چند ساعتی
روی نیمکت باغچهای
استوار و شاد و خندان
نشسته بودند
آنکه کور بود با چشم آنکه کر بود میدید و
آنکه کر بود با گوش آنکه لال بود میشنید و
آن نیز که لال بود،
با جنبیدن لب هردوتایشان،
گفتهها را درک میکرد
هرسه نیز با هم
در یک زمان
سرمست عطر گلها بودند
شعر کوری و کری و لالی چند ساعتی روی نیمکت باغچه
در ادامه بخوانید » مرد باورش نمیشد چشم روی هم نگذاشت آن شب
شاعر » شیرکو بیکس
ارسال شده در ۲۶ خرداد ۱۳۹۹
کپی شد
لینک دوستان
0 نظرات
دیدگاه ها